قدم های بلند و بی صداش رو به سمت انتهایی ترین اتاق راهرو کشوند .
در رو اروم باز کرد و وارد شد .
بکهیون روی تخت خوابیده بود و نور کمی که از پنجره نیمه باز اتاق وارد میشد صورتش رو روشن کرده بود .
بدون اینکه نگاهش رو ازش بگیره تخت رو دور زد و کنار بدن خوابیدش یه گوشه نشست .
نگاه ارومش هنوز روی صورت بکهیون بود .
با یه صدای خش دار اروم زمزمه کرد
-خودت حدس زدی امشب شب خوبی برات نیست که انقد زود خوابیدی؟
دست بزرگش رو به سمت صورت بکهیون برد و با پشت انگشتاش ، پوست نرم گونش رو نوازش کرد .
-هنوزم با سیاستی پیشی؟فکر میکنی صورت غرق خوابتو ببینم ، دلم به رحم میاد ؟
به همون ارومی قبل گفت و موهای چتریشو از روی پیشونیش کنار زد
-من همین الانشم سند بردگیتو ازت گرفتم .
رو پلکای بستش فوتی کرد و وقتی مردمک چشاش یه تکون اهسته خورد پوزخند زد
-شاید باید بذارم همین یه شبو اروم بخوابی .. هوم؟
یکم دیگه همونجا موند و به صورت رنگ پریده بکهیون خیره نگاه کرد .
در نهایت به خاطر باد سردی که از پنجره باز اتاق به داخل میوزید، از جا بلند شد و بعد از بستنش به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.▪▪▪▪▪▪▪▪
صبح روز بعد بکهیون با یه حس بد از خواب بیدار شد.
با اینکه خواب تونسته بود یکم حس و حالش رو بهتر کنه ولی باز هم نمیتونست باعث شه صورت رنجور کای رو فراموش کنه.
صورت شکسته کای هنوز جلوی چشماش بود.
البته که تحقیر شدن چانیول رو هم نمیتونست نادیده بگیره و دونستن اینکه همه اینها به خاطر اونه اصلا کمکی به بهتر شدن حالش نمیکرد.
حالا باید چیکار میکرد؟ اگه از چانیول معذرت میخواست و سعی میکرد با کای حرف بزنه و ارومش کنه اوضاع بهتر میشد؟
اهی کشید و از روی تخت بلند شد.
روز سختی رو پیش رو داشت.
بعد از عوض کردن لباس هاش از اتاق خارج شد و راهرو و پله ها رو با قدم های سستش طی کرد و وارد سالن شد.
چانیول پشت میز غذاخوری نشسته بود و صبحانه میخورد .
قدم هاش رو محکم تر از قبل برداشت و از دو تا پله ای که میزو از بقیه محیط سالن جدا میکرد بالا رفت.
باید از چانیول بابت رفتار کای معذرت میخواست.
صندلی رو با سر صدای بیشتری از حد معمول عقب کشید تا توجه چانیول که سرش تو تبلتش بود بهش جلب شه و وقتی بلاخره چانیول سرش رو بالا گرفت و نگاهش کرد، به صورت جدیش لبخند زد.
میخواست اول اوضاع رو بسنجه. هرچند چانیول بدون اینکه حتی براش سر تکون بده، بعد از انداختن یه نگاه بی تفاوت بهش دوباره نگاهش رو به تبلتش داد .
لبخند مات موندش اروم اروم از روی صورتش پاک شد. میدونست چانیول عصبیه ولی عصبانیتش بی ادبیش رو توجیه نمیکرد.
روی صندلی نشست و یه نگاه دیگه به صورت بی حالتش انداخت.
باید دوباره برای عذر خواهی تلاش میکرد؟
گوشیش رو از جیب شلوارکش بیرون کشید و تایپ کرد.
-به خاطر دیشب معذرت میخوام .. کای یکم حساس شده .. وگرنه اونم به خاطر کارای خوبی که براش کردی ازت ممنونه.
و بعد یکم خودش رو کش اورد و گوشیش رو روبروی چانیول کنار بشقابش گذاشت.
چانیول یه بار دیگه سرش رو بالا اورد و بعد از انداختن یه نگاه سوالی بهش، گوشیش رو از روی میز برداشت .
بکهیون تو همون چند ثانیه ای که چانیول پیامش رو میخوند، زیر چشمی حالت صورت اون رو زیر نظر داشت.
ولی در تموم طول مدت صورت چانیول هیچ تغییری نکرد .
حتی وقتی گوشیش رو بهش برگردوند هم حالت نگاهش عوض نشده بود .
-برام مهم نیست
خیلی بی تفاوت گفت و اینبار تبلتش رو کنار گذاشت و شروع به خوردن صبحانش کرد.
بکهیون دیگه واقعا داشت عصبی میشد.
مطمعن نبود اینکه بلند شه و با پاهاش بزنه تو دو قلو های چانیول کار درستیه یا نه.
ولی واقعا دلش میخواست اینکار رو انجام بده!
اون غرورش رو کنار گذاشته و معذرت خواسته بود و تنها چیزی که چانیول میتونست بهش بده این جمله بی ادبانه بود؟
چنگالش رو با حرص توی سیب زمینیش فرو کرد و اون رو به سمت لب هاش برد.
تا اخر صبحونه حتی یه بار هم به چانیول نگاه نکرد و خودش رو با سفت جویدن غذاش سرگرم کرد.
حتی وقتی چانیول صندلیش رو عقب کشید و از پشت میز بلند شد هم سرش رو بلند نکرد.
اگه چانیول میخواست بی ادب و کینه ای باشه، اون هم میتونست.
چند دقیقه بعد وقتی چانیول خونه رو بی خداحافظی ترک کرد، از رفتارش پشیمون شد.
درسته که چانیول زیاده روی کرده بود.
ولی یه جورایی هم حق داشت.
اهی کشید و چنگالش رو با صدا توی بشقابش انداخت.
سیر شده بود.
بعد از اینکه با خدمتکار ها تنها شد به اتاقش برگشت و خودش رو روی تخت انداخت.
سرش رو توی بالشش قایم و لباش رو اویزون کرد.
تو این چند روز گذشته چیزای عجیبی پشت سر هم اتفاق افتاده بودن.
چانیول رو دوباره دیده بود.
چانیول اون رو برده بود خونش و بهش گفته بود کای باز میتونه راه بره.
چانیول اون رو بخشیده بود یا حداقل به نظر میومد این کار رو کرده چون تا حالا اشاره ای بهش نکرده بود. چانیول پولدار و خوشبخت به نظر میومد.
چانیول زندگی خوبی داشت.
بکهیون دلایل زیادی برای خوشحال بودن داشت ولی اصلا این احساس رو نداشت.
یه چیزی کم بود. یه چیزی سر جاش نبود.
چانیولی که اون رو به خونش برده بود، با چانیولی که سالها پیش میشناخت خیلی تفاوت داشت.
اولش خیلی هم این موضوع توی ذوق نمیزد.
خیلی مشخص نبود.
چون چانیول چه توی گذشته و چه توی حال شخصیت جدی ای داشت.
اون همیشه جدی و موقر بود به خاطر همین بکهیون اولش متوجه تفاوتشون نشده بود.
ولی چانیولی که توی گذشته میشناخت، ادم گرم تر و با گذشت تری بود.
یا حداقل نسبت به اون.
این ادمی که تازه شناخته بود، راحت تر عصبانی میشد. دیر تر میبخشید و احساسات دیگران براش مهم نبود. اون شب قبل کای رو تحقیر کرده بود.
اره کای و چانیول همیشه دعوا داشتن.
ولی تحقیر؟ اون هم به خاطر وضعیت بدنی و موقعیت اجتماعی؟ چانیول هیچوقت چنین ادمی نبود و اگه میخواست منصف باشه الان هم اونجور ادمی به نظر نمیومد.
انگار فقط اون حرف ها رو از عمد انتخاب کرده بود تا باهاشون کای رو ناراحت کنه.
به هر حال کاملا مشخص بود که چانیول جدید اونقدارم ادم مهربون و بخشنده ای نیست. پس چرا میخواست کمکشون کنه؟ و مهم تر از همه چیز، چرا به ماجرای هفت سال قبل اشاره نمیکرد؟
نمیتونست بفهمتش.
نمیتونست درکش کنه و این موضوع داشت اذیتش میکرد.
دلش میخواست روبروی چانیول بشینه و همه سوال هاش رو ازش بپرسه ولی اونقدر ازش دور شده بود که خجالت میکشید جسارت کنه و تا اون حد از تایمش رو بگیره.
اگه میتونست حرف بزنه همه چیز راحت تر میشد ولی ..
با مشت روی تخت کوبید و از سر جاش بلند شد. میخواست بره بیرون.
قبل از اینکه صاحب جدید ساختمون کل وسایل هاش رو بیرون میریخت باید میرفت و کتاب هاش رو با خودش می اورد.
به سمت کمدش رفت و بعد از باز کردن درش روبروش ایستاد.
اون هیچوقت استایل لباس پوشیدن خاصی نداشت. همیشه فقط سعی میکرد لباس های ارزون ولی قشنگ بخره و حالا یه کمد پر از لباس های مختلف جلوش قرار داشت که میتونست همشون رو امتحان کنه.
بعضی از لباس ها از مارک های خیلی معروفی بودن و بکهیون باز هم تعجب کرد که چانیول با اون سن کم چطور تونسته تا اون اندازه پولدار بشه.
حتی لباس های خودش هم همشون مارک بودن.
با اینکه معمولا لباس های یک رنگ میپوشید و اگه بقیه دقت نمیکردن ممکن بود فکر کنن اون هر روز یه لباس تنشه ولی بکهیون چشم های تیزی داشت و میدونست، چانیول هر روز لباس هاش رو عوض میکنه.
یه کت شلوار مشکی مارک ارمانی رو در میاورد و یه کت شلوار مشکی مارک ارمانی دیگه میپوشید.
تنها چیزی که فرق داشت رنگ کراواتش بود.
اگه چانیول واقعا ادم مادی گرایی بود باید بیشتر سعی میکرد متنوع و متفاوت بودن لباس هاش رو به رخ بکشه ولی اون هر روز جوری لباس میپوشید انگار تنها چیزی که داره یه کت و شلوار مارک ارمانی مشکیه که به شدت هم بابت داشتنشون خوشحاله.
اگه یه روز دوباره با چانیول اونقدر راحت میشد که هر چی دلش خواست بهش بگه، حتما در مورد این موضوع ازش سوال میپرسید.
قبل از اینکه یه لباس انتخاب کنه همه لباس هاش رو بر اساس رنگ و مدل طبقه بندی کرد و در اخر یه دست لباس گشاد و راحت انتخاب کرد و پوشید.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...