افراد جدید وارد فیک شدن.
شاید منتظرشون بودین.
این قسمت ادیت نشده. منم باید برم کلاس زبان فرصت ندارم.
اگه اشتباهی دیدین زیر سیبیلی رد کنین.
بوس•••
"رییس کجاست؟"
با گرفتن شونه همکارش اون رو متوقف کرد و ازش پرسید.جینهیوک به پرونده های توی دستش نگاهی انداخت و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد"بازم دیر کردی؟ توی اتاقشه، جلسه هم شروع شده"
زیر لب شتی گفت و نگاه ترسیده ای به در بسته اتاق رییسشون انداخت.
چند لحظه بعد در حالیکه تلاش میکرد پرونده های توی دستش نریزن، تند تند قدم برمیداشت.روبروی در اتاق متوقف شد و همه پرونده ها رو به دست چپش منتقل کرد و با دست راست چند تقه به در کوبید.
"بیا تو"صدای عبوس رییسش رو شنید.
اب دهنش رو قورت داد و با سر پایین افتاده وارد اتاق شد. ترجیح میداد با رییس ژانگ چشم تو چشم نشه. هر چند مرد چینی بهش رحم نکرد و صداش زد"اقای کیم"به ناچار به سمتش چرخید و بهش خیره شد. صورت مرد چینی عبوس به نظر میرسید ولی چیزی بهش نگفت و به صندلی کنار خودش اشاره کرد"اینجا بشین"
سری تکون داد و در حالیکه برای افسرهای همکارش سر تکون میداد میز رو دور زد.
صندلی کناری اقای ژانگ رو عقب کشید و نشست. پرونده هاش رو روی میز گذاشت و به صفحه پروژکتور خیره شد.عکس مجرمی که دو هفته قبل تلاش کرده بود نماینده کیم رو ترور کنه، روی صفحه بود.
اقای ژانگ وقتی از جاگیری اون مطمعن شد، به توضیحاتش ادامه داد.
"متهم ذکر کرده که همه چیز با برنامه خودش اتفاق افتاده و یه خصومت شخصی بوده. هر چند ما اطلاعاتی داریم که نشون میده تا دو سال پیش با گروه مافیایی سان یی اون که یه گروه مافیایی چینیه همکاری داشته و از دو سال قبل به کره برمیگرده و عضو یه گروه کوچیک به اسم سورسین میشه. نقطه مشترک گروه سورسین و سان یی اون اینه که جفتشون با سردسته یاکوزای ژاپن، گروه واتانابه معاملات اسلحه انجام میدن."حرف هاش که تموم شد به اون نگاهی انداخت و سر جاش نشست.
کاغذ هایی که از قبل اماده کرده بود رو به اقای هان که کنارش نشسته بود داد و اشاره کرد که دست به دستشون کنه. خودش هم بلند شد و فلشی که اماده کرده بود رو به پلیس تازه کاری داد که مسئول روشن کردن پروژکتور بود.
روبروی همکار هاش ایستاد و اب دهنش رو قورت داد. حرف زدن در برابر جمع بهش استرس میداد ولی توی اون لحظه حرف های مهمی داشت که باید میزد.
KAMU SEDANG MEMBACA
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fiksi Penggemarبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...