سلام
حالتون چطوره؟ روزگارتون چطور میگذره؟
حس میکنم خیلی وقته حرف نزدیم
دوتا سوال داشتم ازتون. یکم ممکنه مختون پیچ بخوره. لباس جنگیتونو تنتون کنین.به نظرتون بکهیون یه وقتایی زیاده روی نمیکنه؟ مثلا یه وقتایی واقعاً منفی بافی میکنه بعد چند نفر خیلی جدی براش غصه میخورن و میگن مظلومه. یا یه وقتایی حتی مظلوم نمایی هم نمیکنه و واضحا داره بدخلقی میکنه ولی به چشم شما باز مظلوم میاد. چرا؟
البته منکر نیستم یه سری وقتام واقعا گناه داره یا منکر این نیستم که حق داره هر چقدم منفی بافی کنه. برای اینکه حق با یه آدم باشه لازم نی حتما مظلوم باشه. میتونه دیو دو سر باشه ولی حق با اون باشه. (منظورم این نیست که بکهیون دیو دو سره. فقط دارم مثال میزنم)
اگه معنی مظلوم بودن مورد ظلم واقع شدنه، چانیول سهون و خیلی های دیگم مورد ظلم واقع شدن، فقط یکم بازه زمانیشون با بکهیون فرق میکنه ولی به صورت مداوم یا حتی به صورت گذرا هم لقب مظلوم رو یدک نمیکشن.
بکهیون مورد ظلم واقع شده ولی معصوم یا سفید نیست. فقط زبون نداره وگرنه میتونه به اندازه من و شما دریده باشه. به نظرتون بکهیون خیلی مظلومه؟
(البته تعریف هرکس از مظلوم متفاوته، در جریانم)خب حالا اینا رو فهمیدین؟ کامل؟
بریم سراغ سوال بعدیبه نظرتون این داستان خیلی غمگینه؟
حقیقتا من خیلی وقته دارم تلاش میکنم از دراماتیک نویسی دوری کنم. یعنی چی؟
یعنی مشکلات همیشه هست. غم و سختی و بدبختی همه جا فراوونه. مسلما تو داستان منم مشکلات زیادی هست. منظورم نحوه ی روایت اون مشکله.
من ترجیحم اینه که اتفاقات خوشایند و ناخوشایند رو فقط به صورت ساده (حالا نه خیلی ساده) روایت کنم و اینکه خواننده چه احساسی داشته باشه بر عهده خودش باشه.
نمیخوام زیاده روی کنم توی به تصویر کشیدن درد یه نفر یا از جملات خیلی دراماتیک استفاده کنم. ولی نمیدونم چقد موفق بودم. یا اصلا این نحوه روایت برای شما دل نشین هس یا ن
«البته من در نهایت کاریو میکنم که خودم باهاش راحت ترم»
ولی خب کنجکاوم نظر شما رو هم بدونم.
علمای سخن و ادب، حرفی؟ نظری؟پ، ن: این قسمت سولی داره و چون خیلی قسمت از اخرین باری که سولی داشتیم میگذره باید بگم آخرین برخوردشون توی هتل بود ک جونمیون مچ یشینگو گرفت و ازش یه فیلمم ضبط کرد.
امیدوارم این قسمت مورد پسند واقع بشه.
•••••
یشینگ واقعاً هیچ علاقهای به توضیح دادن برای اون نداشت. چه کل روز بهش کم محلی میکرد یا چه با چشمغرههاش هدف قرارش میداد. حتی وقتی که باهاش تنها میشد و با یه سکوت منظور دار نگاهش میکرد، یشینگ یا بیتوجه میموند یا نهایتاً پوزخند میزد که کامل نشون بده در جریان قول و قرارشون هست.
VOUS LISEZ
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...