"قبلش نبرمت اتاق؟"
مین هیون روی چانیول خم شده بود و باهاش حرف میزد."همینجا خوبه"تن صدای چانیول اروم بود. انگار داشت به زور حرف میزد و هنوز بدنش داشت میلرزید.
مین هیون از توی پاکتی که اویزون دستش بود یه سرنگ بیرون اورد و دوباره روی چانیول خم شد. نمیدید داره چیکار میکنه و از صورت خود چانیول هم فقط ابروها و چشم های بستش مشخص بود.
تیر خورده بود؟
حتی از سر جاش تکون هم نخورد. بعد از تقریبا یک دقیقه مین هیون دوباره صاف ایستاد."میرم بقیه دارو ها رو بگیرم."
"چک کن ببین پسره چی شده. امار ایاکو رو هم بگیر"صداش هنوز هم خفه بود."یادت نره.."اخر جملش صداش تحلیل رفت و اون فقط متوجه سر تکون دادن مین هیون شد.
باید از اونجا میرفت. نمیخواست با چانیول یا مین هیون روبرو شه. عصاش رو بلند کرد و راه رفته رو تا نیمه برگشت. با صدای باز و بسته شدن در چرخید و با جای خالی مین هیون روبرو شد.
چانیول تنها توی سالن روی مبل لم داده بود و چشم هاش رو بسته بود. ترجیح میداد چانیول فکر کنه خوابه و کاری به کار اون نداشته باشه. به سمت دیوار رفت و در حالیکه کمرش رو بهش تکیه داده بود فرود اومد.
اگه یکم به جلو خم میشد میتونست چانیول رو ببینه ولی در حالت عادی هیچکدوم به هم دید نداشتن. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت.
زخمی شدن چانیول باعث شده بود یاکوزا بودنش رو بیشتر باور کنه. یعنی با کی درگیر شده بود؟ پلیسا؟ خلفکارا؟ یا ادمای عادی؟ چرا تیر خورده بود؟ سر چی باهاشون درگیر شده بود؟ هیچی ازش نمیدونست و واقعا هم راجع بهش کنجکاو نبود. فقط میخواست ازش فاصله بگیره.
ربع ساعت بعد مین هیون برگشت. رو به جلو خودش رو کش اورد و قدم هاش رو با نگاهش دنبال کرد. پسر چشم روباهی حتی به جایی که اون نشسته بود نگاه هم نکرد.
مستقیم به سمت چانیول رفت و دو تا پاکتی که با خودش داشت رو کنارش گذاشت.
"ارباب"شونش رو تکون داد و بعد به یکی از پاکتها اشاره کرد:"باید اینا رو بخورین، میرم اب بیارم""نمیخواد"صدای چانیول اهسته بود ولی بکهیون اون رو شنید. مین هیون کمک کرد چانیول داروهاش رو بخوره.
"پسره؟""نفهمیدم. پاکسازی کرده بودن اونجا رو. حتی ایاکو هم نبود. فردا دوباره امار میگیرم"
اینبار چانیول چیزی گفت که اون نشنید. مین هیون یکی از پاکت ها رو برداشت و بعد به سمت راهروی انتهای سالن رفت.
داشت میرفت دنبال اون؟ لب پایینش رو گاز گرفت و دستش رو ستون بدنش کرد. مین هیون در عرض چند ثانیه برگشت.
"توی اتاق نبود"صداش رو شنید. کامل صاف ایستاد و یه قدم به سمت جلو برداشت.
"بکهیون شی!"از پشت دیوار بیرون اومد و سریع به چانیول نگاه کرد. چشم هاش باز بود و اخم هاش رو در هم کشیده بود.
"پس اینجا بودین"
KAMU SEDANG MEMBACA
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fiksi Penggemarبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...