۞ Chapter 25 ۞

5K 1.2K 197
                                    

از وقتی دبی به مرخصی اجباری رفته بود، مزه غذاها مثل همیشه نبود.
البته این چیزی بود که چانیول میگفت، اون حتی مزشون رو هم نمیفهمید.

زمانی که چانیول داشت در مورد مزه غذاها به هیویون بیچاره غر میزد، اون به سختی جلوی خودش رو گرفته بود متلک بارش نکنه. خود چانیول کسی بود که این رو خواسته بود پس حقی برای اعتراض نداشت.

البته این که نمیتونست حرف بزنه هم توی بروز ندادن خشم فرو خوردش موثر بود. یا اینکه میدونست چانیول چه ادم غیرقابل پیش بینی ایه و ممکنه یهو عصبانی شه.

به هر حال اون اروم روی صندلی کناری چانیول نشسته بود و در حالیکه سعی میکرد جلب توجه نکنه با غذاش بازی میکرد.

یهو چانیول به سمتش چرخید"از سوپ بخور پیشی..مزش بد نیست"

بدون اینکه قاشقش رو سمت دهنش ببره مزه زهر تو دهنش پخش شد. پیشی!

واقعا دوست نداشت غذا بخوره ولی با طولانی شدن سنگینی نگاه منتظر چانیول، قاشقش رو توی ظرف سوپش فرو برد و با بی میلی دهنش رو باز کرد.
هنوز هم مزش رو نمیفهمید ولی زورکی لب هاش رو به سمت بالا کشوند. چانیول هنوز داشت نگاهش میکرد و احتمالا منتظر تایید اون بود. هر چند اون لبخند زوری تنها چیزی بود که میتونست تقدیمش کنه.

چانیول به محض دیدن لبخندش سمت هیویون چرخید و با یه لحن راضی گفت"فردا هم این سوپو بپزین"

"یعنی برنامه غذایی رو تغییر بدیم؟"
زیر چشمی به هیویون نگاه کرد. دختر بیچاره استرس داشت و دست پاچه شده بود.

"منظورم واضح نبود؟"دوباره نگاهش سمت چانیول کشیده شد. ابروهاش رو بالا انداخته بود و خیلی جدی به هیویون نگاه میکرد. حرومزاده روانی، میمرد یکم ملایم تر با اون دختر برخورد کنه؟

"بود. بله متوجه شدم. هر چی شما بگین. پس منظورتون اینه که پیش غذا رو تغییر بدیم؟ خب حتماً"
این اولین بار بود که هیویون رو توی چنین وضعیتی میدید. اون همیشه خیلی دوستانه و خوش برخورد بود و دیدنش توی چنین موقعیتی که حتی نمیدونست به چی چنگ بندازه باعث میشد حواسش حتی از بدبختی خودش هم پرت بشه.

توی این چند روز دیده بود که در برابر غرغرهای چانیول تا چه اندازه صبوری میکرد و چقدر در تلاش بود که اشتباهی ازش سر نزنه. کاش فقط چانیول یکم کم تر عوضی بود.

"استرس داری؟" با سوال یهویی چانیول حتی اون هم جا خورد.

هیویون شوکه و ساکت به چانیول نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با یه صدای خیلی خفه جواب داد"بله"
براش متاسف بود. جوری که میلرزید و نگاهش رو میدزدید متاسفش میکرد.

"میتونی بری. یکی رو جای خودت بفرست که احمق و دست و پاچلفتی نباشه."

کلمات بی رحمانه چانیول خیلی راحت از زبونش خارج شدن و چند ثانیه بعد هیویون دیگه اونجا نبود. انگشت های دور قاشق توی دستش محکم شده بودن و کف دست دیگش از فشار ناخون هاش میسوختن. چانیول عوضی.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora