۞ S2 Chapter34 ۞

3.7K 698 303
                                    

اسمات الارم

گیج بود و متوجه نشد منظور چانیول چیه. وقتی متوجهش شد، احساس آزردگی کرد.
لحن چانیول معمولی بود. تموم طول اون مدت فقط به یه چیز فکر می‌کرد. و اون تنها کسی بود که به‌خاطر حرف‌هاش ناراحت شده بود. گریه کرده بود و کنترل خودش رو از دست داده بود.
ممکن بود چانیول دروغ گفته باشه؟ ازش بعید نبود بازیش بده.

«فکر می‌کنم به اندازه کافی صبر کردیم. تنها چیزی که می‌تونی ازش مطمئن باشی اینه که من قصد ندارم اذیتت کنم. هر موقع احساس کردی داری اذیت می‌شی، می‌تونی بهم اشاره کنی.»
واقعاً داشت بهش فکر می‌کرد؟

«البته بهترین راه اینه که به هیچی فکر نکنی.»
چند بار پلک زد و واکنش نشون نداد. چانیول می‌خواست انجامش بده و اون... هنوز ذهنش یه‌جای دیگه بود.
چانیول لب‌هاش رو روی گردنش گذاشت و شروع به بوسیدنش کرد.
مسیر لب‌هاش روی پوستش گرم بود و یه‌کم قلقلکش می‌داد. احساس دیگه‌ای نداشت.
ذهنش پراکنده بود و هنوز هم یه‌کم گیج بود.
چانیول بوسه‌هاش رو به چونه‌اش رسوند و دستش رو وارد تی‌شرتش کرد. سینه‌اش رو که لمس کرد، مورمورش شد.

«بدن نرمی داری.»
لب‌هاش رو فاصله داد و تی‌شرتش رو تا بالای سرش کشوند. همون‌جور که دستش رو از آستین‌هاش خارج می‌کرد، رو تخت نشست. نگاه روی بدنش می‌چرخید و راضی به نظر میومد.
بدنش داغ شده بود و قلبش تندتند می‌زد.
چانیول نگاهش رو تا صورتش بالا آورد و خیره به چشم‌های اون دکمه‌های پیراهنش رو باز کرد.
بدن برنزه‌اش با هر دکمه‌ای که باز می‌کرد، بیشتر نمایان می‌شد و وقتی کامل پیراهنش رو در آورد و به گوشه‌ای پرت کرد، نگاهش به سمت جای زخم‌های قهوه‌ای و کمرنگ شده‌ی سرشونه و سینه‌اش رفت.

قلب ناآرومش، تو سینه‌اش فشرده شد. زخم‌هایی که قبلاً با بی‌توجهی از کنارشون رد شده بود، تو چشمش پررنگ شده بودن.
وقتی هنوز ده یازده سالش بود، دوست داشت همون‌جور که چانیول همیشه به اون کمک می‌کنه، اون هم قهرمان چانیول باشه. سال‌ها قبل هنوز به خدا اعتقاد داشت. شب‌های کریسمس و روزهای تولدش، بارها چشم‌هاش رو بسته بود و برای چانیول دعا کرده بود. تصورات کودکانش تو همون سال‌ها دفن شده بود. برای پسری که تموم زندگیش آزار دیده بود، پایان خوشی وجود نداشت. رویای آینده بهتری که براش آرزو می‌کرد، سال‌ها قبل تو یه قفس متعفن، خاکستر شده بود. در‌نهایت هیچ‌کس چانیول رو نجات نداده بود. و حالا چانیول حتی اون رو هم نداشت.
چانیول از زخم‌هاش گفته بود، زخم‌هاش رو نشونش داده بود.
ولی اون دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونست دوباره قهرمان چانیول باشه.
حرکت لب‌های چانیول روی پوست گردنش اون رو از افکارش جدا کرد.

چانیول یه مک دیگه به پوست گردنش زد و پایین رفت.
لب‌های چانیول نرم بودن و دست‌هاش ماهرانه پایین می‌رفتن. با یه دست پوست کمر و شکمش رو لمس می‌کرد و دست دیگه‌اش با بازیگوشی روی پایین تنش می‌چرخید. زبون و دندون‌هاش با نوک سینه‌‌هاش درگیر بودن و نفس‌هاش داغ شده بود.
آب دهنش رو قورت داد و علی‌رغم تمایلی که به بستن چشم‌هاش داشت، خودش رو مجبور کرد چشم‌هاش رو باز بذاره و تک‌تک حرکات چانیول رو دنبال کنه.
بعد از مدتی دست چانیول روی کش شلوار راحتیش ثابت شد و اون رو باز کرد.
با‌اینکه از قبل می‌دونست قراره چه اتفاقی بیفته، هنوز هم آمادگیش رو نداشت. پوست صورتش می‌سوخت و عرق روی شقیقه‌اش یه راه باز کرده بود. چشم‌‌هاش رو بست و سرش رو روی بالش گذاشت.
چانیول شلوارش رو پایین کشید و آلتش ر‌و تو دست گرفت.
یه ناله آروم از بین لب‌هاش فرار کرد.
با دست ملحفه زیرش رو چنگ زد.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang