••••
روز بعد چانیول دوباره تبدیل به اون آدم رو اعصابی میشد که حالش رو به هم میزد. اگه روز تعطیل نبود و مدرسه داشتن فورا میرفت اتاق مشاورش و موافقتش رو اعلام میکرد.
چانیول دوبار به هیویون و یه بار به لیسا توپیده بود. سر دبی غر زده بود که غذاش نمک نداره و از صبح داشت پشت تلفن داد میزد. دقیقا تو اوج مکالمش بود که جلوی چشم هاش از روی مبل بلند شد و به سمت در ورودی رفت. میتونست سنگینی نگاه چانیول رو روی کمرش حس کنه ولی از اونجایی که سرش داد نزد برگرده داخل این رو به عنوان اجازه در نظر گرفت و از سالن خارج شد.
روی پله ها نشست و عصاش رو کنار خودش جا داد. هوا به سردی شب قبل نبود و توی نور روز حیاط سرسبز تر و شاداب تر به نظر میومد.
صدای آواز خوندن پرنده ها میومد و ناخواسته بهش حس شاعرانه ای میداد. دلش میخواست یکم جلوتر بره ولی پیتی و بلا روزها بیدار بودن و با اینکه نمیخواست اعتراف کنه، از اون دو موجود زشت سیاه به اندازه صاحبشون میترسید.همینجور داشت گوشه و اطراف رو دید میزد که متوجه شد خدمتکار جدید یا در واقع جاسوس پلیس یه گوشه به ساختمون چسبیده. داشت با تلفن حرف میزد. تن صداش خیلی اروم بود ولی اون شنوایی خوبی داشت و چند تا از کلمه هاش رو تشخیص داد.
ولی عجب ادم بی احتیاطی بود. نمیترسید کسی یهو سر برسه یا حرف هاش رو بشنوه؟ اگه یه پلیس باتجربه انقدر ضایع بازی در می اورد، اگه اون میخواست جاسوسی کنه چقدر گند میزد؟
«دیگه نمیتونم اینجا بمونم!»اخرین جملش بلند تر از قبل بود و اون به وضوح کلماتش رو شنید.
دختر گوشی رو توی جیبش گذاشت به عقب چرخید. با دیدن اون یه لحظه مکث کرد و حالت صورتش عوض شد. اون هم تکون معذبی خورد و پایه عصاش رو ول کرد. این دومین باری بود که توی چنین موقعیتی با هم برخورد میکردن و هر بار این اون بود که احساس میکرد چیزی که نباید رو دیده و شنیده. طبیعتا اون دختر کسی بود که باید میترسید ولی اون ساکت و خونسرد بود.
دختر چند ثانیه نگاش کرد و بعد یکم خم شد. در اخر مسیرش رو به سمت پله ها طی کرد و بی توجه به اون از کنارش رد و وارد سالن شد. به نظر میومد اون رو به عنوان یه تهدید نمیبینه.
باید یه فکری به حالش میکرد. مخصوصا اگه در آخر مجبور میشد پیشنهاد پلیس رو رد کنه. اینکه اون دختر جلوش کارهای خطرناک میکرد و اون میدونست ممکنه تهش یه اتفاق بد بیفته، اصلا خوشایند نبود.
باید به چانیول میگفت یا نه؟****
جلسه فیزیو تراپیش فقط یه ساعت طول کشیده بود ولی به اندازه یه عمر احساس فرسودگی میکرد.
روی ویلچرش نشست و اون رو به سمت در هدایت کرد. یکم جلوتر سهون توی راهرو روی صندلی نشسته بود و با گوشیش بازی میکرد. این مرد هیچ شغل یا کاری نداشت؟
بهش خبر نداد مرخص شده و فقط از کنارش رد شد.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...