****
واتانابه یه اسم ژاپنی بود. و نمیدونست جرمی چطور کره ای رو اونقد خوب بلده. از تنها چیزی که مطمئن بود این بود که قبلا هانی توی مکالماتش بهش اشاره کرده و اگه حدس اون درست بود و اون بچه واقعا نوه رییس یاکوزا بود نباید خیلی هم پا روی دمش میذاشت.
دفعه دوم و سوم که جرمی به اتاقش رفت به زور تحملش کرد ولی دفعه چهارم زمانیکه بود که اون دیگه میدونست رییس واتانابه کیه. هم اون پسر براش عجیب غریب تر از قبل شده بود و هم میخواست ازش دوری کنه.
"پس تو زلاتانو هم نمیشناسی؟واقعا؟"
جرمی روبروش روی زمین دراز کشیده بود و در حالیکه هر از گاهی کتاب های جلوی روش رو ورق میزد، یه بند غر میزد و اون رو استیضاح میکردواقعا نمیدونست چرا انقدر مهمه که اسم چهار تا بازیکن رو بدونه یا ندونه.
سرش رو با بی حوصلگی تکون داد و خمیازه کش داری کشید.ابدا خوابش نمیومد ولی بدش هم نمیومد که جرمی فکر کنه اون خوابش میاد و دست از سرش برداره.
"میدونی.."البته که اون به خواب الودگیش اهمیت نمیداد"وقتی بچه بودم همیشه دلم میخواست فوتبال بازی کنم. ولی فوتبال یه بازی بیست و دو نفرست..و بقیه بچه هام هیچکدوم نمیخواستن با من بازی کنن.. به خاطر همین بابا بزرگم به بادیگاردم میگفت باهام بازی کنه.. ولی بادیگاردم از عمد میذاشت من ببرم و این اصلا حال نمیداد. یکم باهاش بازی میکردم و بعد توپو توی حیاط ول میکردم. ترجیح میدم بشینم جاش کتاب بخونم. خیلی عاشق کتابا نیستم ولی تنها کاریه که میشه یه نفره انجامش داد. یا حداقل یه نفره انجام دادنش هنوز هم حال میده"و بعد از تموم شدن حرفش دوباره یه صفحه دیگه از کتاب ابله رو ورق زد.
شاید اگه جرمی یه ادم دیگه بود، اون لحظه براش دلسوزی میکرد.
ولی اون نوه یه رهبر یاکوزا بود و بابا بزرگش حتی براش بادیگارد گذاشته بود تا مواظبش باشه. برعکس اون و امثال اون هر چی میخواست براش فراهم بود و هنوز خودش رو محق میدونست سر چیزهای کوچیک غر بزنه. کسی که فقط خودش رو میدید و توجهی به حال بد اون نداشت. چرا باید برای همچین ادمی خودش رو ناراحت میکرد؟"بچه ها تو ژاپن از من میترسیدن.."
اصلا چرا داشت از زندگی و گذشتش برای اون میگفت؟"و بابا بزرگم هم میگفت این ترس چیز خوبیه..به خاطر همین من هیچوقت دوست نداشتم. ولی خب اون الان اینجا نیست و من میتونم با تو دوست بشم مگه نه؟"و بعد نگاهش رو از روی کتاب هاش بالا اورد و به منتظر به اون خیره شد.
چند بار پلک زد. دوست شدن با نوه یه یاکوزا؟ یه دردسر بیشتر؟ به خاطر کی؟ کسی که قدر داشته هاش رو نمیدونست و هنوز غر میزد؟ این رو نمیخواست ولی اونیکه جلوش بود هم کسی نبود که بتونه همینجوری ردش کنه.
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...