طاق باز خوابیده بود و به حرکات خانوم مسنی که کمدش رو گردگیری میکرد نگاه میکرد .
هر بار که اون خانوم خم میشد نگاهش باهاش پایین میرفت و هر بار که بلند میشد نگاهش باهاش بالا میومد .نگاهش بی هدف تموم حرکاتش رو دنبال میکرد .بعد از چند دقیقه زن مسن پارچه گردگیریش رو کنار گذاشت و به سمت اون قدم برداشت. روبروی شکمش کنار تخت متوقف شد و نگاهی به شکمش انداخت. نگاه اون هم همزمان با زن روی شکمش نشست. زخم های قرمز و عمیقی که روی پوستش بود صورتش رو چین انداخت.
حتی وقتی زن عقب رفت و به یه کار دیگه مشغول شد هم نگاهش از خط های ممتدی که از سینه تا نافش رو پوشونده بود جدا نشد. چند تا زخم عمیق زشت روی بدنش بود که حس میکرد مال خودش نیست .بدنش رو دیگه نمیشناخت.
با صدای باز شدن در کمد نگاه منزجرش رو از روی خط عمیقی که تا روی پهلوش ادامه داشت گرفت. خانومی که اسمش رو نمیدونست یه محلول ضد عفونی کننده از کمدش در اورده بود و داشت به سمتش قدم برمیداشت. خس خسی کرد و توی خودش جمع شد.
زن یه تیکه پنبه رو با بتادین اغشته کرد و بعد اون رو روی شکمش گذاشت. به همون سرعت پوستش اتیش گرفت و چشم هاش از درد جمع شد. واقعا شکم خودش بود. خواب نمیدید. دست زن رو با چشم های بسته از روی شکمش به عقب هل داد. زن بی توجه به مقاومتش دوباره کارش رو تکرار کرد و پنبه رو روی پوستش کشید .
نفس هاش بریده بریده از گلوش خارج شدن و بیشتر توی خودش جمع شد. دلش میخواست پتو رو روی خودش بکشه و به زن اجازه نده به شکمش دسترسی داشته باشه ولی دست و پاهاش کرخت بودن. به سختی میتونست حرکت کنه و احساس میکرد یه وزنه صد کیلویی روی بدنش قرار گرفته. زن پنبه رو روی سینش کشید و بلاخره اون تونست با مشت دستش رو به عقب پرت کنه.
زن یه نگاه ناراضی بهش انداخت و بلاخره دست از شکنجه کردنش کشید. در حالیکه سرش رو تکون میداد پنبه رو توی ظرفی که روی عسلی کنار تخت قرار داشت پرت کرد و بعد از اتاق خارج شد. تنها که شد کاری برای انجام دادن نداشت. به سقف بلند بالای سرش خیره شد و چند بار پلک زد .اونی که این بلا رو سرش اورده بود، یول که نبود، مگه نه؟
اتاق خیلی تاریک بود و اون هم مست بود. طبیعتا به خاطر مستیش خاطره هاش رو اشتباهی یادش میومد .احتمالا باز سهون اومده بود اذیتش کنه و چانیول اون رو نجات داده بود. مثل همیشه چانیول فرشته نجاتش شده بود. اون رو به خونه برگردونده بود و تازه به اون خانوم سپرده بود مواظب زخم هاش باشه تا عفونت نکنن.
چانیول همچین ادمی بود. عذاب وجدان داشت که توی خاطره های اشتباهش اون رو جای سهون دیده. فقط کاش زودتر میومد تا با هم حرف بزنن. باید ازش میپرسید چی شده. باید ازش میخواست مواظب جونگین باشه. باید ازش تشکر میکرد و براش توضیح میداد هفت سال قبل چرا مجبور شده ولش کنه .
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...