- تو باید غذای بیشتری بخوری کوچولوی من! برای یه پسر خوب نیست انقدر لاغر باشه!
با صدای یهویی دبی از کنار گوشش سریع از جاش پرید و به سمتش چرخید.
- امیدوارم خلوتتونو بههم نزده باشم.
دبی با یه لبخند شیطنتآمیز گفت و یه سینی بزرگ جلوشون گذاشت. توی سینی یه بشقاب پر از بیسکوییت و دو تا لیوان نوشیدنی که حدس میزد چایی باشه بود.
- هی تو! فکر نکن تونستی از زیر چیزی در بریا! فقط چون ارباب جدید مهمونمونه بهت فرجه دادم. بعدا باید جبران کنی. سالاد امشب با توعه.درحالیکه آدامس توی دهنشو میجوید، رو به هانی گفت و پیشبندشو جدا کرد.
هانی با لبخند جواب داد:
- باشه قربان- دختر باسیاست
دبی با رضایت گفت و دوباره به سمت اون چرخید:
- امیدوارم دوستش داشته باشی پسر کوچولوبا شنیدن دوباره اون لقب جدید که دفعه اول خیلی از شنیدنش مطمئن نبود، ابروهاش آروم بالا رفتن.
دبی متوجه شوکه شدنش شد و خندید:
- نمیدونم چند سالته، ولی خیلی لاغری. البته قدت کاملا مناسبه. ولی بازم باید بیشتر بخوری. با لقب جدیدت کنار بیا.و بعد از تموم شدن حرفاش، بدون اینکه به اون اجازه هیچ اعتراضی بده، بهشون پشت کرد و به سمت کانتر رفت.
هانی خندید:
- اون فقط داره تو رو نسبت به خودش میسنجه. لازم نیست نگران شی. فکر میکنم تو دورانی هستیم که لاغر بودن یه امتیازه.خیلی مطمئن نبود بتونه با لقب جدیدش کنار بیاد.
میدونست دبی فقط میخواد بهش محبت کنه، ولی اون یه قبلا یه لشکر آدم دور خودش داشت که فکر میکردن اون یه همستر کوچولوی بیپناهه و باید ازش مواظبت کنن. به یهدونه آدم نگران جدید نیاز نداشت. و امیدوار بود دبی قصد نداشته باشه به اون جمع بپیونده.
هانی متوجه نارضایتیش شد و دوباره خندید:
- نذار ناراضی بودنت خیلی مشخص بشه. چون بهمحض اینکه بقیه دخترا یهکم باهات صمیمی شن با نقطهضعفات اذیتت میکنن. و باور کن این کارشون اصلا خوشایند نیست. فقط ادا دربیار مشکلی نداری.لبخند زورکیای زد و یکی از کلوچههایی که دبی آورده بود رو مزه کرد. بازم مزهش بهشتی بود. کمکم داشت به این نتیجه میرسید که مهم نیست چی باشه، تا وقتی دبی اونو بپزه، فوقالعاده از آب درمیاد.
هانی براش توضیح داد دبی یه آشپز خیلی معروف از یه هتل پنجستارهس که "رییس واتانابه" شخصا برای تشکر از ارباب یا همون چانیول بهش هدیه داده. زمانی که هانی داشت از چانیول حرف میزد، بیشتر از هر موقعی به حرفاش توجه میکرد و امیدوار بود از بین حرفاش به یه کشف مهم برسه. هرچند، هانی دوباره بحثو عوض کرد و بقیه افراد اون خونه رو بهش معرفی کرد. اون زنی که چند روز اخیر مواظبش بود یه زن ژاپنی به اسم "یوکیکا" بود و از اونجایی که از زبون کرهای خوشش نمیومد، با هیچکس زیاد حرف نمیزد. یه باغبون میانسال هم داشتن که اکثر وقتا بیرون از ساختمون اصلی مشغول بود و کسی زیاد نمیدیدش. همون پسری که دو روز اول حکم رانندهشو داشت، در حقیقت راننده نبود و لیسانس مدیریت داشت. هانی توضیح نداد چرا اون پسر باید خردهکاریهای چانیول رو انجام بده، ولی اسمشو دوباره به یادش آورد. مینهیون!...
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...