...چند ثانیه بعد زبون چانیول وارد دهنش شد و اون هنوز با مردمک های گشاد شده ایستاده بود و اجازه میداد چانیول کاری که دلش میخواد رو انجام بده.
بوی تند الکل بینیش رو میسوزند ولی حتی نمیتونست صورتش رو چین بندازه.
مغزش خالی شده بود و نمیتونست فکر کنه. ضربان قلبش هر لحظه کند تر میشد. یه لرزش اروم از سمت پاهاش راه خودش رو به کل بدنش باز کرد.چانیول یکی از دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و اون رو به خودش چسبوند. مثل یه عروسک کوکی به سمتش کشیده شد و تنها واکنشش این بود که کف دست هاش رو روی سینه چانیول بذاره.
چانیول به راحتی داشت با زبونش بازی میکرد. گاهی زبونش رو توی دهن اون سر میداد و گاهی زبون اون رو میمکید. حتی نمیتونست نفس بکشه. کف دستش رو سینه چانیول داشت میلرزید و هنوز تموم ماهیچه های بدنش از ترس منقبض شده بودن.
^
-بهت خوش میگذره اره؟ هرزه کوچولو..حداقل تقلا کنیه صدای بم کنار گوشش گفت. گلوش از جیغ هایی که زده بود میسوخت و بدنش از جای ضربه هایی که موقع فرار خورده بود درد میکرد.
ولی پسر مست جوری ازش حرف میزد انگار خودش خودش رو زیر اون انداخته باشه. احساس حقارت و مرگ داشت و دیگه حتی صداش هم بیرون نمیومد.
-جیغ بزن..لذت نبر..تقلا کن
پسر با یه لحن کش دار کنار گوشش گفت و بعد از چند ثانیه دوباره شروع به مشت کوبیدن توی صورتش کرد. ضربه هایی که به پایین تنش میکوبید هر لحظه محکم تر و سریع تر میشد.پایین تنش داشت نصف میشد و بوی خونی که همه جا رو پر کرده بود و دلش رو میزد متعلق به خودش بود. کاش فقط میمرد.
همونجور که مثل یه جسم بی جون زیر پسر مست افتاده بود فقط به این فکر میکرد.-هرزه کوچولو..هرزه کوچولوی کثیف..
پسر بزرگتر اون کلمات رو با یه لحن اهنگین میگفت و مثل یه شعر اون ها رو تکرار میکرد. دیگه حتی علاقه ای به مخالفت هم نداشت. اون واقعا کثیف شده بود.-به نظرت اگه بابات ببینه اینجوری زیر خواب یه پسر شدی پیش خودش چی فکر میکنه.
بعد از مدتها بلاخره مردمک چشم هاش لرزید. اروم حرکت کرد و روی دوربینی که گوشه اتاق قرار داشت نشست.-حالش ازت به هم میخوره.
قطره اشکی که فکر میکرد توی چشم هاش خشک شده از گوشه چشمش لغزید، پوست شقیقش رو خیس کرد و توی موهاش گم شد.-گی کوچولوی حال به هم زن.
ماهیچه های کنار لب هاش به صورت هیستیریک شروع به لرزیدن کرد. تا همین چند وقت پیش فکر میکرد منظور از بودن دو تا پسر با هم اینه که هم رو ببوسن. هیچوقت به بیشتر از اون فکر نکرده بود. هیچوقت نفهمیده بود بعد از بوس و بغل باید تا کجا بره. تازه منظور چانیول رو از صدمه زدن بهش میفهمید. حتما منظورش اون دردی بود که پایین تنش رو از هم جدا میکرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...