۞ Chapter 28 ۞

6.2K 1.2K 615
                                    

دیگه بچه و احمق نبود. کاملا میدونست معنی باز کردن پاهاش چیه. نفسش گرفت. حتی لازم نبود تصورش کنه. از همون لحظه نتیجه رو میدونست. اون نمیتونست اینکارو انجام بده. یه بوسه ساده میتونست اون رو تا جهنم ببره و برگردونه. نیازی به فکر کردن در مورد بقیش نبود. باید قبول میکرد؟

هر چند واقعا چیزی برای قبول کردن وجود نداشت. این یه معامله نبود. فکر میکرد برگ برنده دست اونه ولی به این فکر نکرده بود که قدرت دست چانیوله. اگه اون میخواست هانی رو نجات بده باید قبول میکرد. هیچ حق انتخابی نداشت. چانیول قبلا دست و پاهاش رو بسته بود.

گوشیش رو تو دست هاش بالا اورد. دست هاش داشتن میلرزیدن. چرا همیشه تهش اینجوری بود؟
تایپ کرد*چرا اینکارو باهام میکنی؟*

و بعد گوشیش رو همونجور توی دستش نگه داشت. حتی نمیدونست چرا این رو تایپ کرده. نه چانیول بهش جواب میداد و نه فهمیدن جواب کمکی به حالش میکرد. ولی هنوز هم میخواست بدونه.

چانیول میدونست سهون بهش تجاوز کرده و چانیول کسی بود که به خاطرش این بلا سرش اومده بود. خودش قبلا دیده بود با یه لمس ساده و یه بوسه چقدر حالش بد میشه و هنوز هم ازش میخواست پاهاش رو براش باز کنه.

این که برای نجات جون هانی مجبور بود پرنده قفسیش بشه به اندازه کافی بد بود. این که دیگه نمیتونست از اونجا بره و باید هر روز چانیول رو میدید و یاد کتکاش میفتاد به اندازه کافی ازار دهنده بود. این که نمیدونست ته این ماجرا چی میشه و چانیول تا کجا میخواد بهش اسیب بزنه شکنجه کننده بود. همه اینها به اندازه کافی بد بودن ولی هم خواب شدن با چانیول یه چیزی ورای اونها بود. احساس میکرد در حقش بی عدالتی شده. نه واقعا در حقش بی عدالتی شده بود. اگه میگفت باشه ولی بعدا نمیتونست انجامش بده چانیول بهش تجاوز میکرد؟ واقعا میتونست اینکارو بکنه؟

تردید و درموندگیش حوصله چانیول رو سر برد. خودش جلو اومد و گوشیش رو از دستش قاپید.

"چرا اینکارو باهام میکنی؟"با چنان تمسخری کلماتش رو خوند که حالش رو به هم زد. واقعا خودش رو تو اینه نمیدید که چقدر حال به هم زنه؟ چرا با نشون دادن این رفتار های مزخرفش تصویر خودش رو خراب تر میکرد؟ هیچ نیازی بهش نبود. اون همون لحظه هم یه حرومزاده کامل بود.

وقتی سرش رو بالا گرفت، هیچی توی نگاهش نبود.
"تو چرا اونکارا رو باهام کردی بکهیون؟"
کاملا جدی گفت و ابروهاش رو بالا انداخت.

احساس فرسودگی میکرد. چرا نمیتونست حرف بزنه؟ چرا نمیتونست سر چانیول داد بزنه و ازش بپرسه منظورش کدوم کار کوفتیه؟

فقط چون سرش داد زده بود نمیخواد گی باشه تا اینجا پیش میرفت؟
اصلا حتی اگه هیچ دلیلی برای اینکارش نداشت و فقط میخواست چانیول رو از سر خودش باز کنه هم حق نداشت تا اونجا پیش بره. پس چی؟ کدوم اشتباه لعنت شده ای انجام داده بود که خودش نمیدونست؟ به خاطر چی داشت جواب پس میداد؟

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Où les histoires vivent. Découvrez maintenant