سلاملکم
چطورین؟ ایام که به کام نیست میدونم ولی امیدوارم حالتون خوب باشه.من تازگیا عادت کردم اول هر پارت برم رو منبر شمام عادت کنین.
امروز میخام تشکر کنم
بچا مرسی که داستانو به لایبرری هاتون اد میکنین. مرسی از کسایی که تازه تو واتپد جوین شدن و بازم میرن اول قسمتای قبلی رو وت میدن بعد میان قسمت های جدید رو میخونن. مرسی که داستانو به دوستاتون معرفی کردین و بچه های خوبی هستین.دوستتون دارم و امیدوارم ناامیدتو نکنم🖤
••••
تازه میز شامش رو برده بودن که در اتاق باز شد.
چانیول توی چارچوب در ایستاده بود و قبل از اینکه وارد اتاق شه نیم نگاهی بهش انداخت.کتابی که میخوند رو کنار گذاشت و پتوش رو یکم بیشتر روی پاهاش کشید.
چانیول در رو پشت سرش بست و به سمت رگال های ته اتاق رفت. ساکت بود و حرف نمیزد. این یعنی هنوز عصبانی بود.نه خبری از نگاه نرم دیشبش بود که بابت این موضوع ممنون بود و نه خبری از پیشی گفتن های مسخرش.
پوست لبش رو گاز گرفت و گوشیش رو لمس کرد. تصمیمش رو گرفته بود. اگه واقعا چانیول چون از اون عصبانی بود دستور میداد هانی رو اذیت کنن، چیزی که اون روز دیده بود رو با امینتش معاوضه میکرد.
و فقط هم این موضوع نبود، اون دختر حس خوبی بهش نمیداد. تقریبا مطمئن بود یه مرگیش هست و بهتر بود قبل از این که باعث یه اتفاق ناجور شه جلوش رو بگیره.
چانیول که پیراهنش رو در اورد نگاهش رو دزدید و به پتوش خیره شد.
چند دقیقه بعد کار چانیول تموم شده بود، لباس خونگی های همچنان مشکیش رو پوشیده بود و طرف دیگه تخت نشست. جدا فکر میکرد اگه همیشه مشکی بپوشه خیلی خفن به نظر میاد؟خب واقعا اینطور بود!
اهی کشید و قفل گوشیش رو باز کرد. متنی که از قبل نوشته بود روی صفحه نوت گوشیش بود.به محض اینکه سر چانیول یکم به سمتش چرخید، گوشیش رو به سمتش گرفت و مجبورش کرد توجهش رو به اون بده.
چانیول چپ چپی نگاهش کرد و بعد متنی که نوشته بود رو خوند"تو که نمیخوای چون من عصبانیت کردم استخون هانی رو بشکنی نه؟"با یه لحن بی حوصله جملش رو زیر لب خوند و چند لحظه مکث کرد.
تنها دلیلی که باعث میشد از عصبانیت چانیول بترسه، هانی بود. به هر حال اون خودش کسی بود که چانیول پاش رو به چنین وضعیتی انداخته بود و دم نزده بود. ولی هانی فرق داشت.
"اگه نمیخوای این اتفاق واقعا بیفته، بخواب"
کاملا جدی گفت و دراز کشید.
دستش رو عقب کشید و اون هم دراز کشید. پتوش رو از سمتی که به چانیول منتهی میشد کاملا زیرپاهاش کشیده بود تا چانیول نتونه زیرش بخزه و در برابرش اقدامات محافظت کارانه رو به جا اورده بود.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...