۞ Chapter 6 edited ۞

4.3K 988 155
                                    


▪▪▪▪▪▪▪▪

به نرده های فلزی بالکن تکیه داد بود و از شامپاینی که تو گیلاسش بود مزه میکرد .
هوای سرد ژانویه پوست صورتش رو میسوزوند .
نوشیدن اخرین جرعه از شامپاینش با پیچیدن صدای باز شدن در های بزرگ عمارت تو فضای ساکت شب همزمان شد .
اروم به سمت در چرخید و بعد از دیدن ماشین مشکی مین هیون که هر لحظه به عمارت نزدیک تر میشد، ابروهاش رو بالا انداخت .
ساعت از دوازده رد شده بود .
ماشین جلوی پله های ورودی عمارت متوقف شد و چند ثانیه بعد یه گربه مست ازش پیاده شد .
بکهیون تلو تلو میخورد و نمیتونست قدماش رو محکم نگه داره و قبل از اینکه پاهای سستش باعث سقوطش بشن، مین هیون که بلافاصله بعد از اون پیاده شده بود ماشین رو دور زد و به دادش رسید .
روبروش ایستاد و زیر بازوهاش رو گرفت .
و چند ثانیه بعد بکهیون دستاش رو دور کمر مین هیون حلقه کرده بود و داشت باهاش تانگو میرقصید .
چانیول به وضوح میتونست بدن های به هم چسبیدشون رو ببینه .
صورت بی حسش هیچ چیز رو نشون نمیداد .
انگار حتی تعجب هم نکرده بود .
با یه نگاه بی حس اصرار بکهیون برای تانگو رقصیدن و تلاش مین هیون برای جدا شدن ازش رو زیر نظر داشتت و چند ثانیه بعد وقتی بلاخره مین هیون موفق شد بکهیون رو از خودش جدا کنه و به سمت پله های جلوی در ورودی بکشونه، از بالکن خارج شد .
خیلی اروم از پله ها پایین رفت و قبل از اینکه وارد سالن بشه چند لحظه صبر کرد.
بعد از اینکه صدای بسته شدن در رو شنید دوباره به حرکت در اومد و از چار چوب در رد شد.
نگاهش رو توی سالن چرخوند و بکهیون رو دید که روی مبل گوشه سالن تو خودش جمع شده و به شکم خوابیده بود .
قدم هاش رو به اون سمت کشوند و قبل از رسیدن به بکهیون نگاهی به جعبه کارتونی ای که رو میز قرار داشت و پر از کتاب بود انداخت.
زیاد بهش توجه نکرد و به مسیرش ادامه داد.
بالای سر بکهیون متوقف شد و از بالا به گونه های گر گرفتش خیره شد و ابروهاش رو بالا انداخت.
مست بود؟
مبل ها رو دور زد و یه جایی دقیقا روبروی صورت بکهیون متوقف شد و همونجا باسنش رو کنار جعبه روی میز گذاشت .
کمی به پهلو چرخید و از بسته سیگاری که همیشه روی میز قرار داشت یه نخ بیرون کشید و با فندک توی جیبش اون رو روشن کرد
صورت بکهیون رو بین دود های سیگار محو میدید .
صورت کوچولوی بامزش که یه زمانی عزیز بود حالا بین دود های سیگار تار و منفور به نظر میرسید .
بکهیون توی خواب خرخری کرد و صورتش رو به طرف دیگه مبل چرخوند .
حالا حتی صورتش رو هم نمیدید .
برای اخرین بار از سیگارش کام گرفت و اون رو توی ظرف روی میز له کرد .
فشار دستاش پر از یه خشم سرکوب شده بود .
بلاخره به جلو خم شد و دست هاش رو از زیر بدن بکهیون رد کرد .
چند ثانیه بعد در حالیکه بدن بکهیون روی دست هاش میلرزید و میتونست بوی یه عطر اشنا رو از پیراهنش حس کنه از بین مبل ها رد شد و به سمت راه پله رفت .
وقت تموم کردن نمایش بود .

▪▪▪▪▪▪▪▪

با حس خیسی یه مایع روی کمر لختش چشم هاش رو باز کرد.
چرا لخت بود؟ چطوری لخت شده بود؟
فضا تاریک بود.
وضعیت خودش رو نمیدونست و نمیفهمید چرا تا اون اندازه توی بازوش احساس درد میکنه.
به سختی سر سنگینش رو که با هر تکون توش احساس درد میکرد، چرخوند و چشماش رو ریز کرد.
هنوز چیزی نمیدید.
باید چراغ رو روشن میکرد.
اهی کشید و تلاش کرد دستش رو بلند کنه.
و دقیقا اون زمان بود که فهمید نمیتونه.
گیجیش از بین رفت و رنگ از صورتش پرید.
بیخیال درد بازوش شد و دستش رو دوباره با شدت به سمت پایین کشید.
باز هم چیزی تغییر نکرد.
یه جسم فلزی سرد دور مچ دستش حلقه شده بود و اون رو به سمت بالا میکشید.
هر بار که میخواست دستش رو تکون بده اون جسم فلزی به مچ دستش فشار میاورد و ماهیچه های بازوش بیشتر از قبل کشیده میشدن.
ضربان قلبش به بالا ترین درجه ممکنه رسیده بود.
قلبش دیگه توی سینش نمیتپید، توی دهنش میزد و صداش رو به صورت کر کننده ای نزدیک گوشش میشنید.
کجا بود؟چه اتفاقی داشت می افتاد؟
با وجود سرمای هوا و لخت بودن بالا تنش، عرق کمر، پیشونی و گردنش رو کاملا خیس کرده بود.
میتونست رد های ریز و درشتش رو روی پوستش احساس کنه.
چرا دستش رو بسته بودن؟چرا بالا تنش لخت بود؟
یه حس بد از قلبش بالا اومد.
میتونست با تک تک سلول هاش خطر رو احساس کنه. انگار قبلا این صحنه رو دیده بود.
دژاوو نبود.
مطمعن بود این صحنه رو قبلا تجربه کرده.
سهون؟
اولین کسی که ذهنش رو پر کرد اون بود.
ضربات قلبش شدید تر شد.
دست مشت شدش شروع به لرزیدن کرد و نفس کشیدن براش سخت تر شد.
نه اون نمیتونست خودش رو ببازه.
سرش رو تند تند تکون داد.
باید فکرد میکرد.
کای کجا بود؟ اب دهنش رو قورت داد و تلاش کرد به یاد بیاره.
اون شب قبل با چانیول به دیدن کای رفته بود. میتونست این رو به یاد بیاره.
و بعد مست کرده بود؟ مطمعن نبود این کار رو کرده باشه.
میتونست تصویر یه دکه مشروب فروشی کنار خیابون رو به یاد بیاره.
مست کردنش میتونست سنگینی سر و احساس حالت تهوعی که داشت رو توجیه کنه.
ولی کی؟ کی دست های اون رو بسته بود؟
دستش رو دوباره تکون داد.
اینبار خشن تر و پر سر صدا تر.
مچ دستش میسوخت و میتونست تصور کنه زیر اون جسم فلزی یه زخم دردناک هست ولی باز دست از تقلا نکشید.
دوباره و دوباره کارش رو تکرار کرد.
از نفس افتاده بود که با تکون خوردن یه سایه کنج اتاق فهمید تنها نیست.
تموم مدت یه شخص دوم توی اتاق حضور داشت.
سریع دست از حرکت کشید و نفسش رو توی سینش حبس کرد.
تموم حواس پنج گانش بیدار شده بود.
چشماش رو باریک کرد تا از نور ضعیفی که توی اتاق بود مکان احتمالی اون فرد رو تشخیص بده.
با تکون خوردن دوباره اون سایه، بدنش رو ناخوداگاه تا جایی که میتونست به سمت عقب کشید.
سایه یه قدم دیگه برداشت و اون ناخوداگاه نفسش رو توی سینش حبس کرد و برای چند ثانیه طولانی هیچ تکونی نخورد .
حتی اب دهنش رو هم دیگه قورت نمیداد .
و بعد مرد کنار تخت متوقف شد.
اونقدر همه جا ساکت بود که به خوبی میتونست صدای نفس های تند شدش رو بشنوه.
سایه قد بلند بود.
میتونست اینو ببینه ولی صورتش رو هنوز تشخیص نمیداد.
-ترسیدی پیشی؟
و بعد زمان ایستاد.
اون صدا باز تو کوشش اکو شد و بعد تونست صورت مرد رو تشخیص بده.
چانیول روبروش ایستاده بود و اگرچه صورتش رو واضح نمیدید ولی تن صداش سرد بود.
سهون اون رو ندزدیده بود.
حتی کار رانندش هم نبود.
خود چانیول اون رو بسته بود.
چرا؟ چرا چانیول باید چنین کاری باهاش میکرد؟
با بالا رفتن دست چانیول تازه متوجه جسم بلندی که توی دستش بود، شد.
هنوز موقعیت رو پردازش نکرده بود که اون جسم باریک کامل بالا رفت و بعد روی گردنش فرود اومد.
و چند ثانیه بعد خون گرمی که نمیدونست از کجا جاری شده داشت پوستش رو میسوزوند .
دردی که توی گردنش پخش شده بود به اندازه برش عمیق چاقو درد داشت و قبل از اینکه بتونه ضربه اول رو هضم کنه، ضربه ی دوم روی سینش نشست.
بکهیون حتی نمیتونست جیغ بکشه.
فقط با چشم های گشاد شده و ذهنی خالی به صورت چانیول خیره بود و همونجور بی حرکت اجازه میداد ضربه ها روی بدنش فرود بیان.
ضربه ی سوم و چهارم روی شکمش فرود اومدن.
حالا صورت چانیول رو محو میدید.
درد بیناییش رو تار کرده بود.
ضربه پنجم دوباره روی سینش نشست و قطره اشکی از گوشه چشمش به سمت موهاش لغزید.
هنوز گیج و منگ بود ولی تازه داشت درک میکرد، چانیول داشت اون رو میزد.
چرا؟ چرا چانیول داشت باهاش اونکارو میکرد؟
ضربه ششم دوباره روی شکمش فرود اومد.
یعنی از اول همه چیز یه نقشه بود؟ چانیول هیچوقت نمیخواست کمکش کنه؟
ضربه هفتم با شدت بیشتری روی بدنش نشست.
حتی نمیتونست نفس بکشه.
اکسیژن کم اورده بود.
ضربه نهم رو حتی نتونست از ضربه هشتم تفکیک بده. چانیول با هر ضربه حرکاتش رو سریع تر میکرد.
پیشنهاد اخرش این بود؟ به خاطر همین بهش گفته بود استعفا بده؟ چرا؟ مگه اون چه کار اشتباهی کرده بود؟
صورتش خیس بود و جلوی چشم هاش تار.
حتی نمیدید چانیول کجا ایستاده و تنها چیزی که حواس شیش گانش موفق به دریافت میشدن، درد بود. شلاق چانیول داشت روی تنش رد مینداخت.
اون کسی که داشت کتکش میزد چانیول بود.
حتی نمیتونست التماس کنه.
این واقعیت نداشت.
مگه نه؟ ذهنش هنوز داشت تقلا میکرد.
-چقد بد شد که حتی نمیتونی بهم التماس کنی.
چانیول با یه لحن خش دار گفت و اون اروم سرفه کرد. چانیول میخواست صدای التماسش رو بشنوه؟
-اگه انقد اروم و ساکت باشی که دیگه زدنت کیفی نداره پیشی.
فرجش تموم شد و بعد باز ضربه های بعدی بودن که روی سینه شکم و گردنش فرو میومدن.
احساس میکرد یه نفر وسط چله زمستون سرش رو توی اب یخ فرو کرده.
در اخر چانیول وقتی ولش کرد که سینش خس خس میکرد و چشماش هیچی رو نمیدید.
میتونست صدای قدم هایی که ازش دور میشن و بعدش صدای بسته شدن در رو بشنوه.
چند ثانیه گذشت و بعد یه هق سنگین از گلوش بالا اومد.
دست هاش هنوز به بالای تخت بسته شده بود.
بدنش بیشتر از هروقت دیگه ای درد میکرد و میتونست بوی خون رو از خودش احساس کنه.
چشماش تار میدید و توی سرش احساس گرما میکرد.

▪▪▪▪▪▪▪▪

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang