وارد اتاق که شد بوی ادکلن تلخ چانیول بیشتر از قبل توی بینیش پخش شد. همهجا تاریک بود و گوشه گوشهش کامل بهش این حسو میرسوند که به مقر پارک چانیول پا گذاشته.
چانیول هم پشت سرش وارد شد و بعد از بستن در، درحالیکه سرتاپاشو وارسی میکرد، دور اون یه چرخ کامل زد و در نهایت، نگاهشو تا توی چشماش بالا آورد و با یه لحن یکنواخت گفت:
- خوبه! کامل سرپا شدییه حس بد به قلبش چنگ انداخت و صورتش درهم شد. چانیول یه جور از سرپا شدنش حرف میزد انگار منتظرش بوده و مطمئنا اینجوری نبود که سلامتی اونو بخواد. بدون اینکه ازش بپرسه میدونست براش یه برنامههایی داره.
چانیول بحثو از یه جای بیربط شروع کرد:
- میدونی کیتن... امروز روز خیلی آشغالی داشتم.و اونو به جایی کشوند که حتی تصورشو هم نمیکرد:
- یکی از افرادم به یه مرد احمق تیراندازی کرده بود. مجبور شدم یهکم تمیزکاری انجام بدم.چانیول مگه دادستان نبود؟ داشت در مورد چی حرف میزد؟ تیراندازی؟
انگار شوکه شدنش کاملا از صورتش معلوم بود که مرد قدبلند روبروش نیشخند زد. زبونشو روی گوشه لبش کشید و دستاشو روی سینهش قفل کرد. با چشمای تیزبینش کاملا روی صورت اون دقیق شده بود و منتظر چیزی بود.
همونجور که شوک داشت از بین میرفت و جاشو ترس میگرفت، فهمید یول منتظر چی بوده. یول دادستان نبود. یول داشت یه کار بد میکرد... یه کار بد و خطرناک!... چرا از قبل نفهمیده بود؟ چرا اونقدر احمق بود؟ هانی در مورد یه رییس ژاپنی حرف زده بود و در مورد مردهایی که سر و کارشون با خون بود.
ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشت. آبدهنشو قورت داد و درحالیکه احساس میکرد میخواد چیزایی که خورده رو بالا بیاره، به چانیول نگاه کرد.
نیشخند چانیول عمیقتر شده بود و راضی بهنظر میومد. انگار به چیزی که میخواست رسیده بود.
میدونست چانیول از ترسیدن اون لذت میبره. بهخاطر همینم اونجوری نگاش میکرد. و اون لحظه، دقیقا اون لحظه که میخواست تو دلش بهش فحش بده یه سوال خیلی پررنگ توی ذهنش نقش بست: "چانیول چطور به اونجا رسیده بود؟"اون چانیولی که همیشه میخواست دادستان بشه، اون چانیولی که همیشه به عدالت و قانون معتقد بود، چطور اونقدر راحت درمورد تیراندازی و احتمالا کشتن یه نفر حرف میزد؟
توی این سالها، چی به سرش اومده که به اونجا رسیده بود؟چشمای نافذ چانیول هنوز داشت تک تک حرکات اونو بررسی میکرد و حالت صورتش عوض شده بود. دیگه نمیخندید. جدی شده بود و خیلی تلخ نگاهش میکرد.
برای یه لحظه دو دل شد بره جلو و ازش سوال بپرسه ولی سریع پشیمون شد. اون به دوست دوران بچگی خودش اعتماد داشت، ولی به مردی که روبروش بود نه! نمیتونست فراموش کنه اون کسیه که بهش آسیب زده و احتمالا بازم میخواد این کارو بکنه. حق نداشت باز براش دل بسوزونه و یا به مسائل مربوط بهش اهمیت بده.
VOCÊ ESTÁ LENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...