۞ S2 Chapter33 ۞

2.5K 659 314
                                    

سلام و درود
اوقاتتون بخیر
دوستای عزیزم یه درخواستی ازتون دارم، وقتی خوندن این قسمتو تموم کردین، اگه حوصله و ذوقشو داشتین، دلیلتون برای ادامه داستان تا اینجا و حستون به شخصیتا و برداشتتون از داستان رو تو چند سطر برام بنویسین.
دوست دارم افکار و احساسات شما رو بدونم
امیدوارم از خوندن این قسمت لذت ببرین.

••••

سر جاش ماتش برده بود.
آروم نیم‌خیز شد و با کمک دستش، کامل نشست.
«اگه نمی‌خوای این اتفاق بیفته...» با شنیدن صدای بم چانیول، متوجه قطع شدن صدای بوسه شد.
«می‌تونی همین الان بیای بیرون.»
پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و کف دستش رو گاز گرفت.

«چی می‌گی؟» صدای سوهیون، کشدار و گیج بود.
«در نظر می‌گیرم هیچ‌وقت چیزی نگفتی.» چانیول بهش توجه نکرد. فقط سایه‌اش رو می‌دید ولی می‌تونست احساس کنه جهت نگاه مرد بزرگ‌تر توی تاریکی به سمت جاییه که اون مخفی شده.

«اگه نه... جایی برای برگشت نیست.»
«از خوابیدن با تو هیچ‌وقت پشیمون نمی‌شم. تو فوق‌العاده‌ای.»
همون‌جور که زمان می‌گذشت، صدای مست و سرخوش دختر، تو پس‌زمینه ذهنش محو می‌شد.
چانیول می‌دونست اون تو سالنه. چانیول می‌دونست اون اونجاست.

مدتی بعد، صدای مجدد بوسه، تو گوشش جون گرفت.
صدای پایین کشیده شدن لباس، ناله‌های ریز و پر لذت سوهیون، تصویر دست‌هایی که روی بدنش می‌چرخید رو تو ذهنش پررنگ‌تر می‌کرد.
لب‌هایی که چند روز قبل، روی پوست اون لغزیده بود، حالا داشت با لب‌های سوهیون بازی می‌کرد.
از کی اون و چانیول جایی برای برگشتن داشتن؟ بعد از همه چیزهایی که از سر گذرونده بودن باید اهمیت می‌داد؟ چانیول منتظر چی بود؟

پوزخند سردی گوشه لب‌هاش رو انحنا داد. چشم‌هاش رو بست و با کف هر دو دست، گوش‌هاش رو پوشوند.
صدای یه زمزمه آروم از شعری که نمی‌دونست برای اولین بار کجا شنیده، ذهنش رو پر کرد.
هرچه زمان می‌گذشت، صدای پسری از خاطره‌های دورش، تو پس‌زمینه صدای بوسه‌های چانیول و سوهیون، کم‌جون‌‌تر می‌شد. دست‌هاش رو محکم‌تر فشار داد. نمی‌خواست گوش‌هاش شاهد اون لجن باشن.

«این آخرین فرصتته.» علی‌رغم فشار دست‌هاش، یه‌بار دیگه صدای چانیول رو شنید.
چانیول کی می‌خواست بفهمه؟ اون به روابط لعنتیش هیچ اهمیتی نمی‌داد. خون گرم، توی سرش جمع شده بود.
با شنیدن صدای قدم‌های محکمی که به سمتش میومد، دست‌هاش روی گوش‌هاش شل شدن.
چشم‌هاش رو باز کرد و نگاهش رو تا صورت مرد قدبلندی که روبروش ایستاده بود، کشوند.
چانیول چند لحظه بدون حرف بهش نگاه کرد. بعد از مدتی گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون آورد.
چند بار صفحه‌اش رو لمس کرد و بعد درحالی‌که به اون خیره بود گوشی رو به سمت گوش‌هاش برد و شروع به صحبت کرد.
«خانم سوهیونو به هتل ببر. متاسفانه اتاق‌های اضافیمون پر شدن.»
بعد از تموم شدن مکالمه‌اش دستش رو به سمت اون گرفت.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang