••••
پشت میزش نشسته بود و یه کتاب توی دست هاش داشت. تنها استقبالش از ورود اون یه نیم نگاه کوتاه بود و دوباره مشغول خوندن کتابش شد.
"صبح بخیر" با یه لبخند کج و کوله گفت و منتظر موند.
"بخیر"یشینگ کوتاه جواب داد و بعد بینشون سکوت ایجاد شد. لبخند کج و کولش رو جمع کرد و نیم نگاهی به اطراف انداخت."پس دیگه فن جکی چان نیستی؟ پوستر هاش رو جمع کردی"
"یک دهه و اندی با تینیجر بودن فاصله دارم اقای کیم"
دومین تلاشش برای شروع یه مکالمه هم به بنسبت خورد.حتی دیگه نمیتونست لبخند بزنه. حتی اگه خانم جانگ جلوش گریه میکرد هم نباید به اونجا میومد. اون که از قبل در جریان برخورد یشینگ توی خلوتشون بود.
وقتی هیچ کس دیگه ای جز خودشون دوتا حضور نداشت از اون پوسته جنتلمنش بیرون میومد و یه عوضی کامل میشد. حتی نمیدونست چرا به خودش زحمت میده تا جلوی بقیه حمایتش کنه وقتی اونقدر وجودش اذیتش میکنه.
"اومده بودم برای مامانت کیمچی بیارم."
اونقدر سکوت اتاق معذب کننده بود که یه بار دیگه هم تلاش کرد. از اینکه یشینگ نگاهش نمیکرد متنفر بود.
"خب؟"یشینگ سوالی پرسید و نگاهش رو تا صورت اون بالا اورد. خب حداقل جوری رفتار نمیکرد انگار اون وجود نداره.
"خانوم جانگ ازم خواست بهت سر بزنم و اگه میشه ببرمت بیرون. به نظر میومد نگرانته""به خاطر مهربونیت نسبت به مامانم ازت ممنونم ولی نه بهش نیازی ندارم. میتونی بری"کاملا مودبانه ولی همچنان سرد کلمات رو به زبون اورد. جوری گفته بود میتونی بری انگار هنوز هم توی اداره بودن. دستش کنار بدنش مشت شد.
کلمات تا نوک زبونش اومدن و بعد با یه نگاه به یشینگ حرف هاش رو بلعید و عقب گرد کرد. رابطه اون و یشینگ خیلی وقت بود که از اون صمیمیتی که قبلا داشتن دور شده بود.
دیگه نمیتونست راحت ازش بپرسه چرا اونقدر عوضیه. ترجیح میداد اون هم خاطره ها و دوستیشون رو فراموش کنه و رابطشون رو به سر کار محدود کنه.
هر چند حمایت های هر از چند وقت یک بار یشینگ وسوسش میکرد که شاید اون هم دلش برای دوستیشون تنگ شده باشه ولی در نهایت هر بار به این نتیجه میرسید که اشتباه فکر کرده. اون دوست عزیزش خیلی وقت بود که تبدیل به یه ادم دیگه شده بود.
در اتاق رو پشت سرش بست و بدون خداحافظی از خانوم جانگ از خونه خارج شد.
••••
چانیول باز هم نذاشت از عصاهاش استفاده کنه. تنها چیزی که خیالش رو راحت میکرد این بود که دیده بود دختر خدمتکار اون ها رو توی صندوق عقب گذاشته.
دختری که به چانیول کمک میکرد چمدون ها رو جابجا کنه، خدمتکار جدید بود. حدس میزد جای هانی اومده باشه پس طبیعتا احساس خوبی نسبت بهش نداشت.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...