جونگین هنوز دنبال کار میگشت. یه کار نگهبانی نزدیک خونهای که توش ساکن بودن پیدا کرده بود ولی حقوق زیادی نمیگرفت. بقیه جاهایی که سر زده بود هم بیشتر به قدرت بدنی نیاز داشتن و اون رو به خاطر پاهاش رد میکردن.
«امروز سر کار نیستی؟ شفیتاتو روز بردار کمتر ببینمت»
به سهون که تکیه داده به دیوار حرف بارش میکرد، نیم نگاهی انداخت و پوزخند زد«اینجوری نیست که فقط تو دلت نخواد منو ببینی، اگه خیلی اذیت میشی نظرت چیه بذاری برم و گورتو گم کنی؟»سهون هومی کرد و با قدمهای بلند وارد اتاق شد. همزمان که قدم برمیداشت، چرخی زد و اطراف رو وارسی کرد.
«اینجوریم نیست که اگه من ولت کنم، جایی برای رفتن داشته باشی. لطف کردم گذاشتم اینجا بمونی، کمترین کاری که ازت انتظار میره اینه که خفه شی و کمتر جلو چشام بیای»
خندش گرفته بود. لطف؟
«خیلی عجیبه که اوه سهون بزرگ، کسی که به هیچکس و هیچ چیز جز ویالون مسخره کوفتیش اهمیت نمیده، بخواد به کسی لطف کنه. اون زمان که من میخواستم هر جور شده نگهت کنم، هیچوقت فکر نمیکردم یه روز بیاد جامون برعکس شه. چطور شده مگه؟ ویالون لعنتیت دل زدت کرد؟ دیگه دوست نداری بری فرانسه؟ چرا فقط گورتو گم نمیکنی؟»خودش هم میدونست حرفهاش همون سیخ داغین که احساسات سهون رو میسوزونن. میدونست با این حرفها فقط آتیشش رو شعلهورتر میکنه ولی اگه حتی کوچکترین امیدی بود که بتونه از کنترل خارجش کنه و سهون دیگه نخواد تحملش کنه، بهش چنگ مینداخت.
برخلاف انتظارش، حتی یه چین هم توی صورت سهون به وجود نیومد. ریلکس نگاهش کرد و سرد جواب داد« چیزی که منو دلزده کرد، ویالون نبود، احساسات تو بود جونگین. اونقد دلمو زدی که حتی فرانسه رفتن هم برام بیاهمیت شد. اگه میخواستم برم، به خاطر ویالون نبود، به خاطر فرار از تو بود. حضور تهوع آورت که از زندگیم کم شد، دیگه نیازی به رفتن نداشتم. بهجاش یه انگیزه جدید بهم دادی. یه انگیزه اشتباه که تا همین الآن دارم تاوانش رو میدم. تا زمانی که چیزی که بایدو جبران نکنم، تو هیچجا نمیری. خودتو خسته نکن، الکی هم دستو پا نزن»
احساسات جونگین، به سرعت توی صورتش مشخص میشدن. همونقدر که اون توی پنهان کردن احساساتش خوب بود، جونگین آدمی بود که اگه عصبانی میشد، کامل با بدنش نشونش میداد. و بیشترین چیزی که میسوزندش، این بود که سهون بهش بگه براش اهمیتی نداره.
هیچوقت نفهمید واقعاً دوستش داره یا همه چیز به خاطر غرورشه، جونگین دوست داشت برای اون نفر اول باشه. بالاتر از هر کسی یا حتی بالاتر از هر چیزی. میگفت دوستش داره ولی تو چشمهاش تنها چیزی که میدید طمع برای نگه داشتنش بود. طمع برای اینکه احساسات اون رو کنترل کنه و زیر سلطه خودش در بیارتش. به اسم دوست داشتن بهش آسیب میزد. به اسم دوست داشتن آرزوهاش رو له میکرد. و بعد زمانی که بهش نیاز داشت، پشتش رو خالی میکرد و درد کشیدنش رو میدید. اسم حسی که جونگین بهش داشت دوست داشتن بود؟ هیچوقت باورش نکرد. حرفهاش دروغهایی بودن که برای سرکوب عذاب وجدان خودش ساخته بود.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...