••••
همونجور بیحرکت موند و فقط ابروهاش به سمت بالا حرکت کردن.
چانیول داشت مسخرش میکرد؟
مسلماً هیچ دلیلی وجود نداشت که چند روز بعد از اینکه با لگد و مشت قصد جونش رو کرده یهو چنین تصمیمی بگیره.
البته اگه داشت دروغش رو تلافی میکرد، قابل درک بود.
پوفی کرد و رو پاشنه پاش چرخید. با اون مرد نمیشد جدی حرف زد.
«نظرت عوض شد؟»
با شنیدن حرف چانیول دوباره برگشت. چانیول دستهاش رو روی سینش قفل کرده بود و با ابروهای بالا داده نگاهش میکرد. جدی که نبود، بود؟
«اگه از این در بری بیرون، باید فرض کنی هیچوقت این حرفو نزدم.»
صورتش اونقدر جدی بود که یه لحظه دچار تردید شد.
«دفعه دومی در کار نیست.»
کامل به سمت چانیول چرخید و به چشمهاش خیره شد.
«گفتی هنوز برات عزیزم... خب، این یعنی حاضری منو ببوسی؟ بغلم کنی و شبا کنارم بخوابی؟»
منظور چانیول رو فهمیده بود. داشت ازش میپرسید میتونه با عواقب حرفش کنار بیاد یا نه. داشت امتحانش میکرد. اگرچه دروغ گفته بود و خود چانیول هم این رو میدونست، نمیتونست به اون راحتی زیر حرفش بزنه. در واقع ترجیح میداد به اون بازی ادامه بده.
چانیول هنوز با چشمهای منتظر نگاهش میکرد.
«اگه واقعاً بتونی اثباتش کنی، فرض میکنیم هر چیزی که قبل این بینمون بوده، اتفاق نیفتاده.»
داشت در مورد خودش حرف میزد. مسلما اون هیچوقت نمیتونست چنین فرضی کنه.قلبش محکم به سینش میکوبید و دستهاش ناخودآگاه میلرزیدن. فکر کردن رو برای یه وقت دیگه موکول کرد و با نیم قدم فاصله خودش و چانیول رو از بین برد. دستش رو پشت گردن مرد قد بلند گذاشت و اون رو تا صورت خودش پایین کشید. چشمهاش رو بست و همونجوری که توی چند ماه گذشته آموزش دیده بود، لبهاش رو روی لبهای چانیول گذاشت و چند لحظه نگه داشت. قبل از اینکه عقب بکشه، لبهای چانیول هم شروع به حرکت کردن و دست بزرگش دور کمرش حلقه شد.
پلکش لرزید و جواب بوسههای چانیول رو داد. دست دیگهاش رو هم دور گردن چانیول حلقه کرد و برای اینکه دوباره همقد شن ناچار شد خودش رو یکم بکشه.
چانیول اون رو چرخوند و کمرش رو به میز تکیه داد.
صدای نفسهای چانیول و ضربان قلب خودش گوشش رو پر کرده بودن و از عمد ذهنش رو خالی نگه داشته بود. پلکهاش ناخواسته از هم فاصله گرفتن و صورت چانیول جلوی نگاهش نقش بست. پلکهای بلندش بسته بودن و یه طره از موهاش رو پیشونیش ریخته بود. چانیول سرش رو حرکت داد و با یه زاویه دیگه مشغول بوسیدنش شد. داشت نفس کم میآورد و چانیول عقب نمیکشید. زبونش رو روی لبهاش میکشید و قلقلکش میداد. در آخر خودش کسی بود که کم آورد و دستهاش رو از پشت گردن چانیول باز کرد و نفس نفس زد.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...