تو اینجا چیکار میکنی؟
این صدای ناراضی کای بود که به محض دیدن چانیول تو چارچوب در نق زد.
بکهیون که از قبل انتظار واکنش جونگین رو داشت لبش رو گاز گرفت و بعد از اینکه یه لبخند عذر خواهانه به روی چانیول زد سرش رو به سمت کای چرخوند و با نگاهش بهش التماس کرد اروم باشه.
کای خیلی حق به جانب دست هاش رو روی سینش قفل کرده بود و با گاردی بالا اومده بدون اینکه حتی یه بار نگاهش رو سمت دیگه ای بچرخونه، چانیول رو زیر نظر داشت.
دل بکهیون داشت مثل سیر و سرکه میجوشید. امیدوار بود اون دوتا دعوا نکنن.
تقریبا هیچوقت رو به یاد نداشت که کای و چانیول با هم دشمن نبوده باشن.
اوایل وقتی خیلی بچه بود، دیدن برخورد خصمانه اونها یکم براش بامزه بود.
البته این که دعوای جفتشون سر جلب کردن توجه اون بود هم تاثیر زیادی روی احساس رضایتش داشت.
ولی کم کم از یه جایی به بعد دیدن اون دو تا که برای به دست اوردن دل اون مدام مثل دو تا گاو نر به جون هم میفتادن، ازار دهنده شد.
بکهیون ارزو میکرد کاش یکیشون کوتاه بیاد ولی هیچوقت این اتفاق نمیفتاد.جفتشون حسود، لجباز و مصر بودن.
کای فکر میکرد چانیول میخواد بکهیون رو ازش بگیره و چانیول هم از اینکه کای فکر میکرد صاحب اونه عصبانی میشد و بکهیون کسی بود که این وسط اسیب میدید. واقعا دوست نداشت کسی به خاطر اون دعوا کنه و دلش میخواست اون دو تا با هم دوست باشن.
امیدوار بود بعد از گذشت هفت سال یکم بالغ تر شده باشن ولی با دیدن برخورد کای مطمئن شد بعضی چیز ها هیچوقت تغییر نمیکنن و اون فقط میتونه ازشون ناامید شه.
البته به نظر نمیومد چانیول خیلی عصبی باشه یا به دندون نشون دادن های کای اهمیت بده.
خیلی راحت از کنار اون گذشت و با یه نگاه دقیق مشغول وارسی فضای اتاق شد.
-پس این اتاق راحته؟مشکلی نداری؟
به نظر میومد مخاطبش کایه و کای هم از اینکه چانیول داشت با اون حرف میزد به اندازه ای متعجب شده بود که برای چند ثانیه گره بین ابروش کم رنگ شه.
-اره.
خیلی کوتاه و کاملا به زور جواب داد و بعد دوباره اخم هاش رو در هم کشید.
بکهیون میتونست از صورتش شرمندگیش رو بخونه.
-ممنون بابتش
بلاخره داشت تشکر میکرد.
چانیول و کای رو به خاطر همین روبرو کرده بود ولی جو خفقان اوری که وجود داشت و صورت در مونده کای هر لحظه بیشتر بهش میفهموند اشتباه کرده.
نمیخواست جونگین رو دوباره افسرده ببینه.
چانیول اصلا برای کم کردن حس بد جونگین تلاش نکرد. یه پوزخند صدا دار زد و بعد با یه لحن طعنه امیز جواب داد
-خواهش میکنم. کاری برام نداشت.
حتی از دید اون که فقط داشت به ماجرا نگاه میکرد هم لحن چانیول پر از تمسخر بود.
یه حس بد از ته قلبش بالا اومد و بین ابروهاش چین انداخت.
باید وساطت میکرد.
نباید میذاشت به خاطر تصمیم اشتباه اون، اون دو به هم اسیب بزنن.
یه قدم جلو گذاشت و بین اون دو ایستاد.
اول به سمت چانیول چرخید و یه نگاه خاموش بهش انداخت.
میدونست چانیول فقط داره جواب بد اخلاقی کای رو میده، ولی این باعث نمیشد درکش کنه.
وقتی حس کرد چانیول متوجه منظورش شده به سمت تخت کای رفت و کنارش ایستاد.
ظرف غذایی که با خودش اورده بود رو روی تخت گذاشت و منتظر شد هیونگش به جای چانیول به اون توجه کنه.
سر کای بلاخره به سمتش چرخید.
حالت صورتش کم کم عوض شد و بعد چند ثانیه لبخند زد.
-هی بکهیونی. اینا چین؟
جواب لبخندش رو داد و بعد مشغول باز کردن ظرف غذا شد.
چاپستیکی که با خودش اورده بود رو توی ظرف گذاشت و اون رو به سمت کای گرفت.
کای مودبانه ازش تشکر کرد
-خیلی ازت ممنونم هیونی.
غذاهای بیمارستان واقعا افتضاحن.
بکهیون شونه ای بالا انداخت و دوباره صاف ایستاد و به منظره غذا خوردن جونگین نگاه کرد.
بعد از چند دقیقه که متوجه عجیب بودن سکوت چانیول شد یکم خودش رو کج کرد و سرش رو به سمتش چرخوند.
چانیول دست به سینه ایستاده و به دیوار تکیه زده بود. اگه چانیول رو نمیشناخت همون مرد خونسردی که به دیوار تکیه داده بود رو میدید ولی از اونجایی که اون رو از قبل میشناخت، میتونست پشت اون ظاهر خونسرد عصبانیتش رو حس کنه.
البته که عصبانی بود! اون یه جورایی طرف کای رو گرفته بود در حالیکه از قبل میدونست چانیول روی این موضوع حساسه.
اون فقط نمیتونست یه گوشه وایسه.
اهی کشید و دوباره به سمت کای چرخید.
واقعا پیش خودش چی فکر کرده بود که تصمیم گرفته بود اون دو تا رو با هم روبرو کنه؟
خودش رو سرزنش کرد.
کای هنوز غذاهاش رو کامل نخورده بود که رشتش رو توی دهنش نصف کرد و رو به اون پرسید
-خیلی خوشمزس. خودت پختی یا از جایی گرفتی؟
گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و براش تایپ کرد.
-نه. اشپز چانیول پختتش. خیلی خوشمزه بود گفتم برای تو هم بیارم.
و بعد گوشیش رو به سمت جونگین گرفت.
فکر نمیکرد این اتفاق بیفته ولی صورت بشاش جونگین با خوندن حرف هاش در هم شد و چاپستیکش رو توی ظرف گذاشت.
-سیر شدم.
دلیلش رو نگفت ولی بکهیون میدونست چی باعثش شده.
لبش رو گاز گرفت.
قبل از اینکه اون ری اکشنی نشون بده چانیول از پشت سرش گفت
-چرا؟ غرورت اجازه نمیده غذای خونه من رو بخوری؟
بکهیون بیخیال بیرون اوردن گوشیش شد و سریع به سمت چانیول چرخید.
میتونست اصطکاکی که توی هوا موج میزد رو کاملا احساس کنه.
دلیل سیر شدن جونگین کاملا واضح بود و چانیول میتونست نادیدش بگیره ولی انتخاب کرده بود اون رو به روی جونگین بیاره.
چانیول به اون نگاه نمیکرد که چشمای ملتمسش رو ببینه. چشم هاش مستقیما به چشم های کای خیره بود و منتظر نگاهش میکرد.
میتونست معذب بودن کای رو احساس کنه.
به سمتش چرخید.
کای داشت لب هاش رو محکم روی هم فشار میداد.
-اگه بگم اره؟
بکهیون واقعا انتظار نداشت چانیول توی اون موقعیت بخنده ولی اون این کارو کرد.
شروع به خندیدن کرد و اصلا هم برای متوقف کردنش تلاش نکرد.
بکهیون حس بدی داشت.
میتونست دعوایی که قرار بود شروع بشه رو پیش بینی کنه.
بالای لب کای با حالت هیستریکی داشت میلرزید.
بلاخره چانیول خندش رو خورد و در حالیکه هنوز ته صداش یه خنده محوی وجود داشت شروع به حرف زدن کرد.
-داری میگی بعد از اینکه قبول کردی با پول من عمل بشی حالا نمیخوای غذایی که من برات اوردم رو بخوری؟
بکهیون اب دهنش رو قورت داد و چشم هاش رو بست. چانیول حتی اون رو هم شوکه کرده بود.
وقتی چانیول بهش گفته بود به خاطر وضعیت پاهای کای متاسفه اون حرفش رو باور کرده بود.
فکر میکرد واقعا کدورت بین خودش و جونگین رو کنار گذاشته.
یا حداقل میتونست تظاهر کنه این کارو کرده.
اصلا انتظار نداشت بخواد با استفاده از همین موضوع کای رو تحقیر کنه.
چرا داشت اون کارو میکرد؟
-لعنت بهت پارک چانیول
هنوز جمله کای تموم نشده بود که چشماش رو باز کرد و بعد ظرف غذایی رو دید که از جلوی چشم هاش رد شد و به سینه چانیول برخورد کرد.
برای یه لحظه نفس کشیدن یادش رفت.
رنگ از صورتش پرید و پاهاش ناخوداگاه به سمت چانیول حرکت کردن.
نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه.
کت مشکی چانیول کاملا کثیف شده بود و روی کفش هاش پر از رشته های نارنجی رنگ بود.
نگاهش رو تا صورتش بالا اورد و بعد از دیدن صورت گچیش ارزو کرد کاش همونجا بمیره.
تموم اون وضعیت افتضاح به خاطر اون بود.
نه چانیول و نه کای نمیتونست هیچکدوم رو مقصر بدونه.
فاصله بین خودش و چانیول رو از بین برد و با سر استینش مشغول پاک کردن لباسش شد.
چانیول که دستش رو گرفت سرش رو بلند کرد.
چانیول برای چند ثانیه نگاهش کرد و بعد دوباره نگاهش رو به کای داد.
-شنیدن حقیقت تا این اندازه عصبانیت میکنه جونگین؟ اگه انقدر از کمک گرفتن از من متنفری پس چرا قبول کردی عملت کنن؟
بکهیون دلیل جونگین رو میدونست.
مطمعن بود خود چانیول هم اون رو میدونه ولی میخواست ظالمانه رفتار کنه.
بکهیون اهی کشید و از گوشه چشم به صورت در مونده کای نگاه کرد.
-تحقیر کردن من خوشحالت میکنه؟اره.
قبول کردم چون مجبور بودم.
ولی این به این معنی نیست که میتونی از بالا نگام کنی. به محض اینکه پاهام خوب شن میتونم کار کنم و پولت رو برگردونم.
پس توی لعنتی به خودت اجازه نده منو تحقیر کنی!
بکهیون دستش که هنوز تو هوا مونده بود رو انداخت و یه قدم به عقب برداشت.
کاش میتونست زمان رو به عقب برگردونه و هیچوقت به چانیول نگه میخواد برای کای غذا ببره.
شنیدن صدای ناراحت کای باعث میشد دلش بخواد محکم به خودش مشت بزنه.
اون تنها کسی بود که میدونست کای چقدر از اینکه نمیتونه راه بره و یا به اون کمک کنه خجالت زدست. چانیول نباید با حرف هاش روی زخم هاش نمک میپاشید. این درست نبود.
-تو اصلا میدونی پول این عمل چقدره؟
یه بار دیگه چانیول باعث شد شوکه بشه
هر چند جونگین اصلا شوکه نشد و سریع جواب داد
-حتی اگه خیلی باشه هم کار میکنم.
مثل سگ جون میکنم تا پول توی تازه به دوران رسیده رو بدم.
مطمعن باش اینکارو میکنم پس لازم نیست نگران پولات باشی
بغض کای که شکست بلاخره به خودش اجازه داد نگاهش کنه.
جونگین دوباره داشت به خاطر بی عرضگی اون اسیب میدید.
اب دهنش رو قورت داد و به سمت چانیول رفت. واقعا چه مرگش بود؟ اون کینه های قدیمی تا چه حد عمیق بودن که باعث شده بودن اون تا این حد بی رحم بشه؟
به سمتش قدم برداشت و دستش رو گرفت.
سر چانیول که به سمتش چرخید با حرکت سر به در اشاره کرد.
باید اون رو از اونجا خارج میکرد.
چانیول اول برای چند ثانیه بدون هیچ حرفی نگاهش کرد و بعد پوزخند زد.
بکهیون دلیل پوزخندش رو نمیدونست.
اون لحظه دلیل هیچکدوم از حرف ها و رفتار هاش رو نمیتونست بفهمه.
گیج شده بود و ازش دلگیر بود.
چانیول دستش رو ول کرد و جلو تر از اون اتاق رو ترک کرد.
بکهیون قبل از خارج شدن از اتاق نیم نگاه متاسفی به صورت گریون برادرش انداخت و بعد در رو پشت سرش بست.
دیگه نمیخواست اون صحنه رو ببینه.
سرش رو پایین انداخت و با قدم های بی هدف طول راهرو رو قدم زد.
انتهای راهرو چانیول منتظرش بود.
سرش رو بالا اورد و به صورتش نگاه کرد.
چانیول هنوز عصبانی به نظر میرسید.
واقعا از چی اونقدر عصبانی بود؟
-زنگ میزنم مین هیون بیاد دنبالت.
توی لابی منتظر بمون.
و بعد بدون اینکه منتظر واکنش اون باشه بهش پشت کرد و رفت.
بکهیون پوزخندی زد و همونجا روی یکی از صندلی های چسبیده به دیوار نشست و سرش رو به سمت عقب خم کرد.
چرا زندگی حتی یک روز هم خوب پیش نمیرفت؟
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...