۞ Chapter 17 ۞

5.8K 1.2K 709
                                    

22 تا وت کم بود ولی چون با نظرا جبران کردین، آپ میکنم❤️

•••
-دوباره میگم پیشی. پسر خوبی باش. عصبانی کردن من به نفعت نیست. باهوش باش.

دوباره صداش نرم شده بود. بعد از تموم شدن اون حرف های تکراریش کمکش کرد روی مبل بشینه و خودش هم کنارش نشست.

-بیا فیلم ببینیم بکهیون.
خیلی راحت بحث رو عوض کرد و ریموت رو از روی میز برداشت.

بکهیون هنوز سست بود. بدنش یخ زده بود و با اینکه حالا نشسته بود، پاهاش میلرزیدن.
مرد کنارش از تماشای فیلم لذت میبرد و اون درحالی که با نگاهی گنگ به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود، به جملات تهدید آمیز چانیول که دوباره و دوباره تو سرش پخش میشدن، گوش میداد.

••••

تنها توی اتاقش نشسته بود و به گوشی اخرین مدلی که جلوش قرار داشت نگاه میکرد. توی این هفت سال گذشته بار ها به خاطر گوشی از مد افتاده و سادش احساس سرخوردگی کرده بود. همه بچه های هم سن اون هر چند ماه یه بار گوشی هاشون رو عوض میکردن و یه مدل جدید تر میگرفتن ولی اون هیچوقت تا اون اندازه پول نداشت که به خرید یه گوشی گرون حتی فکر کنه. حتی اگه میتونست با حقوقش چیزی پس انداز کنه چیز های ضروری تری میخرید و با این وجود وقتی بقیه با تعجب به گوشی سادش نگاه میکردن، عمیقا ازرده میشد. با این وجود لبخند میزد و ادا در می اورد این خیلی عادیه و براش مهم نیست.

حالا چانیول بهش گوشی ای داده بود که سعی میکرد حتی توی تصوراتش هم بهش فکر نکنه تا سرخورده نشه و ممنون نبود. حتی اینکه حالا میتونست به جونگین پیام بده و از حالش بپرسه هم حسش رو بهتر نمیکرد. هیچ میلی به لمس و سردر اوردن ازش نداشت.

هنوز صورت ناراحت هانی جلوی چشم هاش بود. دختر بیچاره با خوش قلبی تموم در حالیکه اصلا مجبور نبود براش وایت برد گرفته بود و چانیول خیلی راحت اون رو شکسته بود. تحقیرش کرده بود و اون نتونسته بود کاری براش انجام بده. هر کاری هم میکرد به ضررش تموم میشد.

چانیول تهدید کرده بود و اون میدونست اونقدر بی رحم هست که کاری که گفته رو انجام بده. از خودش حالش به هم میخورد. از این خود بدون قدرتی که بود حالش به هم میخورد. از چانیولی که تا اون حد روش کنترل داشت متنفر بود.

گوشی رو توی دستش گرفت و محکم فشارش داد. ارزو میکرد بتونه بشکنتش. هیچ احساس تشکری بابتش نداشت.

با تقه ای که به در خورد سرش چرخید. همزمان ارزو میکرد هانی باشه و نباشه. نمیخواست بازم به خاطر اون یول بهش اسیب بزنه ولی دلش میخواست بتونه ازش معذرت خواهی کنه.

در تا نیمه باز شد و صورت بی حس یوکیکا تو چارچوب در ظاهر شد
-ارباب گفتن لباس هاتون رو عوض کنین و بیاین پایین.
با همون لحن یکنواخت همیشگی و لهجه ژاپنیش گفت و بعد دوباره ناپدید شد.

 ۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt