ساعت پنج صبح بیدار شده بود و از اون موقع داشت فکر میکرد.
توی ذهنش داشت حساب کتاب میکرد باید چه کاری انجام بده. تقریباً مطمئن بود فرصت کافی برای این نداره که بعد از فرارش بره بیمارستان و کای رو راضی کنه. پس باید به شیون یا هیچول میگفت اون رو از بیمارستان مرخص کنن و امیدوار بود صورت حساب هاش رو چانیول از قبل واریز کرده باشه. اگه نکرده بود کارشون سخت میشد. از اونجایی که شیون زیادی هیجان زده میشد پس انتخاب درستی نبود و باید از هیچول میخواست کمکش کنه. ولی چجوری باید باهاش تماس میگرفت؟به گوشی خودش اعتماد نداشت. اگه مثل تو فیلم ها کنترل میشد چانیول سریع نقشش رو میفهمید و نمیتونست این ریسک رو بکنه. به محض فرار از اون خونه هم باید گوشیش رو خاموش میکرد تا قابل ردیابی نباشه و بعد در اولین فرصت قطعاتش رو تو بازار سیاه میفروخت. گوشی گرونی بود و شاید میتونست باهاش هزینه سفرشون رو فراهم کنه.
یه کاغذ سفید جلوی روش روی میز قرار داشت ولی برای یادداشت کردن دو دل بود. اگه کسی اون رو پیدا میکرد نقشه فرارش لو میرفت.
ولی از یه طرف دیگه اطلاعات زیادی توی مغزش داشت پردازش میشد و میترسید یه جایی یه چیزی یادش بره و هنوز نقشش کامل هم نشده بود. باید از قبل به همه چیز فکر میکرد. هنوز کلی جزییات بود که باید بهشون فکر میکرد. ولی قبل از اونها باید اون کاغذها رو پیدا میکرد. با به یاد اوردن سند بردگیش لب زیریش رو گاز گرفت. فاصله پیدا کردن اون کاغذها و فرار از خونه نباید زیاد میشد. اگه چانیول توی اون مدت میفهمید کاغذها گم شدن همه چیز به هم میخورد. قبلا به این موضوع فکر نکرده بود و حالا احساس دل پیچه داشت. زیادی این قضیه رو اسون گرفته بود. هر چند چه اسون و چه سخت، این کاری بود که باید انجام میشد.
در اتاقش که باز شد سریع به عقب چرخید. هیویون توی چارچوب در ایستاده بود.
یه سینی توی دست هاش داشت و لبخند میزد.
"ارباب صبح عجله داشتن به خاطر همین صبحانه نخوردن و گفتن شما میتونین صبحانتون رو توی اتاق سرو کنین."
داشت رسمی و مودبانه حرف میزد. بعد از سرصداهای چهار روز قبل چانیول نشده بود که با هم تنها بشن.
اروم سر تکون داد و از سر جاش بلند شد. سینی رو از دست هیویون گرفت و نگاه خجالت زده ای تحویلش داد. جفتشون توی بدترین موقعیت ها هم رو دیده بودن.
"ارباب ارتباط شما با هانی رو منع کرده"قبل از اینکه عقب گرد کنه جمله هیویون باعث شد پاهاش روی زمین میخکوب بشن.چانیول چیزی فهمیده بود؟ رنگ از صورتش پرید. سریع اب دهنش رو قورت داد و سعی کرد لبخند بزنه. باید طبیعی به نظر میرسید.
"متاسفم"
توی چشم های هیویون دقیق شد. مسلما اون دختر بیچاره هم مجبور شده بود. اینبار سعی کرد یه لبخند واقعی بزنه ولی هنوز گوشه لب هاش کامل بالا نرفته بود که در نیمه باز اتاق یهو کاملا باز شد. سر جفتشون به اون سمت چرخید. هانی توی چارچوب در ایستاده بود و مضطرب به نظر میرسید.
VOUS LISEZ
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...