«بکهیون..هی بک»
یکم طول کشید تا به صدای لیسا واکنش نشون بده و به سمتش بچرخه.«میوه بخور.»
لیسا به ظرف میوهپوست گرفتهای که جلوش گذاشته بود اشاره میکرد. لبخند زد و سر تکون داد.«آره بعدش با هم رفتیم ججو. واقعاً خیلی خوش..»
جیسو روبروی همه وایساده بود و از سفر اخیرش میگفت.
دبی و بقیه دخترها با دقت گوش میدادن و اون تنها کسی بود که نمیتونست تمرکز بگیره و مدام ذهنش از جمع جدا میشد.برای چند دقیقه به چنگال خیره موند و بلاخره دستش حرکت کرد و اون رو از توی ظرف برداشت. یه تیکه کوچیک کیوی رو هدف گرفت و صورتش از مزه ترشش درهم شد. چنگال رو توی ظرف برگردوند و تلاش کرد به حرفهای جیسو دقت کنه.
با شنیدن صدای پیام گوشیش به سرعت صفحهاش رو روشن کرد.
جونگین به آخرین پیامش جواب داده بود.شونه منقبض شدهاش آروم افتاد و بعد از چند ثانیه با دیدن استیکر خرس مخصوصش که گریه میکرد، لبخند زد. دلش براش تنگ شده بود.
جونگین یه عکس از فضای مرغفروشیای که داخلش کار میکرد فرستاده بود و تو عکس دستش معلوم بود.
براش تایپ کرد: "دستت چرا آفتابسوخته شده؟"جونگین قبل از اینکه پیامش رو بفرسته آف شد و وقتی بعد از یه دقیقه دوباره آنلاین نشد، صفحه گوشیش رو بست.
سرش رو به سمت دخترها چرخوند.دبی داشت دسر جدیدش رو تقسیم میکرد و بقیه قاشق بهدست برای تست کردن یه مزه جدید مشتاق بودن.
اون هم قاشقش رو برداشت و یکم چرخید تا صفحه تلوزیون رو ببینه.از پخش آخرین اخبار، یه ساعت گذشته بود و اخبار بعدی باید تا نیم ساعت دیگه شروع میشد.
لبش رو جوید و دوباره به صفحه خاموش گوشیش نگاه کرد. حالت تهوع داشت.****
«جونگین! یه سری سس دیگه آماده کن»
زیر لب فحشی داد و گوشی رو توی جیبش سر داد.
یه دستکش دیگه درآورد و مشغول قاطی کردن مواد شد.
به لطف چند سال تو خونه موندن، آشپز خوبی شده بود و سسهای متنوعی که بلد بود باعث شده بود بتونه یه کار جدید پیدا کنه.بعد از تقریباً یه ساعت کارش تموم شد و به آخرین پیام بکهیون جواب داد. بعد از عوض کردن لباسش، پیامهای بکهیون رو از توی گوشیش پاک کرد و از شیشه در یه نگاه به بیرون انداخت. خیابون خیس بود ولی خبری از بارون نبود. چترش رو توی سبد جا گذاشت و از در خارج شد.
به محض اینکه در رو پشت سرش بست، باد سرد گونهاش رو سوزوند.
کلاهش رو پایینتر کشید و به قدمهاش سرعت داد.
چند قدم جلوتر یه شخص لاغر و قدبلند تکیهاش رو از دیوار گرفت.متوقف شد و به صورت بیحس سهون نگاه کرد.
«مجبور نیستی شخصاً بیای دنبالم.»نگاه سهون بیحس موند و حرفش رو نادیده گرفت.
«راه بیفت.»
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...