****
مجموعه ای از مسائل وجود داشت که دلش نمیخواست راجع بهشون فکر کنه. ولی دبی روبروش نشسته بود و با پر حرفی هاش مدام اون صحنه ها رو یادش مینداخت.
«این یه نشونست بکهیون! نمیبینی؟»
صرفا چون خیلی اصرار کرده بود بخش هایی از ملاقات خجالت اورش با اون هیولا-اون بخش هایی که قابل بازگو کردن بودن- رو واسش تعریف کرده بود و نمیدونست چرا دبی تا اون اندازه هیجان زده شده و احمقانه رفتار میکنه.«من مطمئنم تحت تاثیر قرار گرفته.»
حتی نپرسید از کجا مطمئنه. فقط سرش رو روی میز گذاشت و ارزو کرد کاش کر شه.«تو باید ادامه بدی بکهیون. من مطمئنم خیلی زود روابطتون خیلی بهتر از قبل میشه»
فقط چشم هاش رو چرخوند و از خدا تشکر کرد که دخترها اون لحظه با هم رفتن استخر و کسی نیست حرف های دبی رو بشنوه و در جریان خفتی که به خودش داده قرار بگیره.البته اگه همه چی رو میفهمیدن هم اشکال نداشت. به هر حال اون خودش رو واسه بدتر از اینها اماده کرده بود. اره. باید شجاع میبود. نباید ذهنش رو درگیر حاشیه ها میکرد. هیچ اهمیتی نداشتن.
توی یه حرکت ناگهانی سرش رو از روی میز برداشت و چشم هاش رو برای دبی ریز کرد.
چند ثانیه بهش زل زد و بعد گوشیش رو از روی میز برداشت و تند تند براش تایپ کرد«جدا فکر میکنی این روش واسه من بهتره؟»گوشیش رو به سمت دبی گرفت و اون توی سکوت متنش رو خوند.
دبی سرش رو بالا اورد و بعد یه لبخند ملیح روی لب هاش نقش بست. تقریبا چند ثانیه طول کشید تا از اون حالت معنوی خارج شه و جواب بده.«اگه داری میپرسی این روش جواب میده یا نه. بهت اطمینان میدم بکهیون، دیر یا زود اون تحت تاثیر قرار میگیره و من ایمان دارم اگه شما دوتا به هم نزدیک تر شین، بهتر همو میفهمین و اون زمان راحت تر با هم کنار میاین.»
اون شک داشت. ولی دبی جوری امیدوارانه ازش حرف میزد که...خب، یکم تحت تاثیر قرار گرفت. ولی از اونجایی که دفعه قبل هم همینجوری گولش زده بود سریع سرش رو به طرفین تکون و خودش رو از غرق شدن توی ایده های دبی نجات داد.
اون نباید فقط روی حرف های دبی حساب میکرد. باید پلن بی، پلن سی و حتی پلن دی هم اماده میکرد.
«و اگه ازم میپرسی این پیشنهاد فقط به خاطر تواه یا نه..»
فکر نمیکرد حرف دبی ادامه داشته باشه و وقتی که به اونجا رسید، ابروهاش بالا رفتن. اون نپرسیده بود.«باید بگم به خاطر جفتتونه. فقط تو برای من عزیز نیستی.» بعد از یکم مکث دوباره، با یه لحن ارامش بخش گفت.
توی دلش دهن کجی کرد. واقعا نمیدونست چطور ممکنه چانیول برای یکی عزیز باشه ولی قصد نداشت مخالفتش رو نشون بده. متاسف بود که وسط اون جریان باید دبی رو هم بازی بده ولی اینجوری برای همه بهتر بود.
ESTÁS LEYENDO
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanficبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...