"هی انتخاب کن"
با طولانی شدن سکوتش چانیول بهش سقلمه زد.سرش رو به سمتش چرخوند. ساق دستش رو روی تخت گذاشته و ارنجش رو ستون بدنش کرده بود. چند بار پلک زد و سرش رو دوباره به سمت لپ تاپ چرخوند. موقعیت عجیب و غیر منتظره ای بود.
نگاهی به اسامی فیلم ها انداخت و رندوم یکیشون رو انتخاب کرد. انگشتش رو به سمتش گرفت و به چانیول نگاه کرد. چانیول لپ تاپ رو به سمت خودش کشید و چند ثانیه بعد اون رو روی فضای باقی مونده بینشون گذاشت و دکمه پلی رو زد.
فیلمی که داشت پخش میشد یه فیلم فانتزی و هیجانی بود. داستان فیلم در مورد یه مردی بود که از زمین به مریخ رفته بود و اونجا با یه تمدن دیگه اشنا شده بود. کلیات فیلم رو فهمیده بود ولی نمیتونست تمرکز کنه. نمیدونست چه اتفاقی داره میفته یا چرا اون مرد سبز چهار تا دست داره.
یه چیز محوی میدید و نگاهش بیشتر از اینکه روی صفحه لپ تاپ باشه روی رگ های برجسته دست چانیول بود. و حواسش روی نزدیکی بیش از حد بدناشون بود.
چانیول به طرز عجیبی ساکت بود. هیچ حرکتی نمیزد و کاملا سرگرم فیلم بود. این رو از نگاه های گوشه چشمی که بهش مینداخت فهمیده بود. جرات نداشت مستقیم نگاهش کنه.
نیم ساعت گذشت و بلاخره بدنش یکم ریلکس تر از قبل شد. دیگه به شق و رقی قبل نبود و داستان فیلم داشت جذبش میکرد.
با کوبیده شدن در، حواسش دوباره پرت شد."بیا تو" صدای بم چانیول از کنار گوشش بلند شد.
لیسا و جیسو با سینی های توی دستشون وارد اتاق شدن. یکم منقبض شد و سرش رو سمت چانیول چرخوند. داشت به جیسو و لیسا نگاه میکرد ولی متوجه نگاهش شد و مردمک هاش رو به سمت اون چرخوند. چند ثانیه نگاهشون توی هم گره خورد و بعد اون کسی بود که نگاهش رو دزدید.چانیول هنوز داشت نگاهش میکرد. میتونست سنگینیش رو احساس کنه و نمیدونست چرا دست برنمیداره.
حواسش رو به کارهای جیسو و لیسا داد.
"کجا بذاریمشون؟"چانیول بلاخره نگاهش رو ازش گرفت"روی تخت"
و بعد سینی اول رو از لیسا گرفت و اون رو کنار اون گذاشت. سینی دوم رو هم از جیسو گرفت و بعد دستش رو توی هوا تکون داد"مرخصین"
لحنش اروم بود و دیگه مثل روزهای قبل تهاجمی به نظر نمیرسید.از گوشه چشم نگاهی به جیسو که یه لبخند لرزون روی لب هاش داشت انداخت و لب زیریش رو گاز گرفت. دختر بیچاره حسابی استرس داشت. اگه خودش هم اونقدر از چانیول نمیترسید میتونست به استرسش بخنده ولی خب خودش هم در مواقعی وضعش بهتر از جیسو نبود و این که چانیول اون لحظه اروم و ملایم بود نباید باعث میشد این موضوع رو یادش بره.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...