از اونجایی که شاید یادت نباشه بهت لطف میکنم و برات توضیح میدم ، اون کاغذی که به عنوان رضایت نامه عمل کای امضا کردی سند بردگیت بود!"
چانیول خود به خود با یه لحن جدی توضیح داد و کمی عقب رفت . باسنش رو روی دسته مبل گذاشت و دست هاش رو روی سینش قفل کرد .فیوز های مغزش به سرعت داشتن میسوختن. چانیول داشت از چه کوفتی حرف میزد؟ باور نمیکرد انقدر راحت تو دامش افتاده باشه. اون چیکار کرده بود؟
"حالا میتونی بری بیرون .. تا وقتی خودم صدات نکردم به دیدنم نیا!"واقعا چی باعث شده بود چانیول اونقدر ازش متنفر باشه؟ مگه اون چه کار خیلی اشتباهی در حق چانیول کرده بود که داشت این کار رو باهاش میکرد؟ سوالش دوباره تو ذهنش پررنگ شده بود. نمیفهمید.
دقیقا همون زمانی که چانیول انتظار داشت به دستورش گوش کنه و به سمت در بره، راهش رو به سمت میزی که گوشه اتاق قرار داشت کج کرد و بعد از برداشتن یه خودکار روی یه کاغذ نوشت"چرا؟ مگه .."با اینکه فکر میکرد دیگه نیازی نداره جواب رو بدونه چون به هر حال تفاوتی ایجاد نمیکرد ولی واقعا نمیتونست از کنارش بگذره. چه چیز کوفتی ای چانیول رو تا اون اندازه تغییر داده بود؟
بلاخره بعد از تموم شدن کارش به سمت چانیول که سر جای قبلیش نشسته بود چرخید و نفس عمیقی کشید.ابروهای در هم چانیول نشون میدادن از اینکه دستورش اجرا نشده ناراضیه ولی چیزی نمیگفت و تموم مدت با نگاه خیره و سردش قدمای اون رو دنبال میکرد.
برگه توی دستش رو روبروی صورت چانیول گرفت و اون بلاخره نگاه سردشو از صورتش گرفت و به کاغذی که روبروی صورتش بود داد."چرا؟مگه من چه کار اشتباهی کردم؟!" کلمات رو با صدای بلند خوند و با تموم شدن جملش ابروهاش رو با بی حوصلگی بالا انداخت.
این شویی که چانیول راه انداخته بود و واکنش های دراماتیکش حالش رو به هم میزدن ولی حداقل باید جواب رو میدونست."باعث میشی از اینکه بهت گفتم باهوش پشیمون بشم ! واقعا چون نمیدونی داری میپرسی؟!" بلاخره چانیول جواب داد. کاملا بی ربط و با لحنی پر از تمسخر.
بکهیون هیچ تکونی نخورد. اگه میدونست نمیپرسید.چانیول هم سکوت کرده بود. انگار واقعا اون رو در این حد نمیدید که بخواد براش توضیح بده داره بابت چی ازش تاوان میگیره.
با فشار محکمی که به مچ دستش وارد شد چشماش رو از درد بست و پاهاش اروم خم شدن "دیگه هیچوقت از دستورات من نافرمانی نکن!" با صدای هیس هیس مانندی که از بین لب های چانیول خارج شد اروم چشماش رو باز کرد و به جای دیدن چهره عصبی و درهمی که انتظارشو داشت با یه صورت خونسرد و جدی روبرو شد .
"فهمیدی؟!"تن صدای چانیول بالا رفت. نه چون عصبانی بود یا کنترلشو از دست داده بود. صورت بی حسش هیچ کدوم یک از این ها رو نشون نمیداد. فقط چون به نظر میومد میخواد وادارش کنه تا فورا به دستوراتش عمل کنه.
YOU ARE READING
۞Between Heaven And Hell [ChanBaek]۞
Fanfictionبکهیون چانیول رو دوست داشت. حاضر بود خودش رو به خاطرش فدا کنه و هفت سال بعد تنهایی به خاطرش درد بکشه. فکر میکرد چانیول هم اون رو دوست داره و به خاطر کارایی که براش کرده ازش ممنونه. هر چند وقتی دوباره همو میبینن، چانیول شروع میکنه به اسیب زدن بهش. ا...