🌺راوی🌺
وقتی به درمانگاه رسیدن.
توی اتاقی روی تخت نشست و پرستار فشارش رو گرفت.
با مکثی و با اخمی گفت:
مینیموم فشارشون هم پایینه...یه چیز شیرین بهش دادین؟!عمه ستاره با نگرانی روی مو های برادر زاده اش رو نوازش کرد و گفت:
فقط یه شکلات کوچیک بهش دادم...خب پدرش رو از دست داده و داغش براش سنگین بوده!پرستار با چهره ای درهم تسلیت گفت.
آرامبخشی به سرمش زد.
احسان با ضعف دست های پر از محبت عمه از رو فشرد.
عموش با نگرانی آهی کشید.با زده شدن در اتاق همه به سمتش برگشتن.
احسان از میون پلک های بازش به اسد نگاه کرد.
لبخندی به محبت های گاه و بی گاه مرد زد.
اومد سمتش و دست روی دست سردش گذاشت و گفت:
چطوری مرد...این چه وضعشه؟!بلند شو خودت رو جمع کن!بیحال خندید و گفت:
از کجا خبر دار شدی؟!مرد پلاستیک آبمیوه و کمپوت رو به دست عمه داد و گفت:
تو فکر کن نا محسوس تعقیبت کردم!احسان متوجه ی حقیقتی که اسد گفته بود و نگاه منظور دارش نشد و به شوخی گرفتش و خندید!
اسد لبخندی به خنده ی زیبای مرد با لبای سرخ و دندون های سفیدش زد.
رو به عمه اش گفت:
عمه خانوم این پسر کوچولون رو چند روز به من قرض میدین؟!عمه خندید و سوالی به احسان نگاه کرد.
احسان نمیدونمی گفت که اسد لب زد:
خب میخوام حال و هوات رو عوض کنم...خیلی وقته با هم نبودیم!احسان که از بودن با اسد بهش خوش میگذشت لبخندی زد و گفت:
اما به عمه جون قول دادم باهاش برم تبریز...عمه اش با لبخندی گفت:
اشکال نداره پسرم...خواسته دوستت رو رد نکن!اسد به فهمیده بودن عمه اش لبخندی زد.
توی دل غوغایی به پا شد از تنهایی چند روزه اش با احسان!
از طرفی ساعد داشت از درون حرص میخورد و متوجه ی نگاه های معنی دار اسد شده بود!
میتونست حدس بزنه که این مرد دلش رو به احسان و بر و روش باخته!
اسد هم متوجه ی نگاه های عصبی ساعد شده بود و قبل خروج پوزخندی بهش نشون داد و با تنه ی ریزی از کنارش رد شد!ساعد اما کوتاه نمیومد.
قطعا یه جایی حال این زرنگ بازی های مرد رو میگرفت و احسان رو برای خودش میکرد!
دوست داشت اولین های احسان رو برای خودش داشته باشه!بعد از اینکه سرم احسان تموم شد.
اسد از بازوش گرفت و خواست کمکش کنه تا بلند بشه.
ساعد حرصی رفت سمتش و از بازوی دیگه ی احسان گرفت.
این پسر رو که همخونش بود از آن خودش میدونست و از بچگی نمیزاشت کسی بهش نظر داشته باشه!
احسان میون این دو مرد گیر افتاده بود و نمیفهمید این کمک ها و رقابت برای چیه؟!
البته میشد حدس بزنه که ساعد روش نظر داره!
چون میدید که هر وقت با کسی دوست میشد یه جوری دوستیش رو بهم میزد و کاری میکرد خوده احسان از دوستی کردن بکشه بیرون!
ناچار بخاطر حضور عمو و عمه ای که اخمی میون ابرو هاش نشسته بود هیچی نگفت و تنها با هر دوشون گام برداشت.
میون راه وقتی بودن که اسد با لبخندی گفت:
فردا میام دنبالت تا بریم شمال خونه ی ویلایی بابام!
