🧠23🫀

431 70 3
                                    


🍁احسان🍁

با استرس نگاهش کردم که با عصبانیت در رو باز کرد و وارد شد و سمت ساعد اومد و از یقه اش گرفت و لب زد:
توی خونه ی من چه غلطی میکنی؟!با چه اجازه ای پات رو گذاشتی اینجا؟!برای چی مزاحم کسی که دیگه برای تو نیست میشی؟!

ساعد با شدت دست هاش رو از روی یقه اش پس زد و گفت:
تو به اندازه من صبر نکردی برای داشتنش...از بچگی تا حالا صبر نکردی برای داشتنش...کردی؟!هوم؟!

با اخمی سرم رو پایین انداختم که اسد لب زد:
صبر کردی درست...اما انتخاب نشدی...بپذیرش که ماله تو نبوده...بهتره بری دنبال ساختن یه زندگی دیگه...دست زدن به زندگی کسی کار خوبی نیست!

ساعد نگاه بدی به اسد انداخت و بعد به من نگاه کرد و گفت:
بهت میگم خوشبخت بشی اما...

پوزخندی زد و سمت در رفت و از خونه خارج شد و در رو محکم کوبید!

با ترس به رفتنش و جای خالیش نگاه کردم و لب زدم:
خوب میشناسمش تا به هدفش نرسه دست بردار نیست...اگه هم دیگه با من بودن رو نخواد نمیزاره یه نفس راحت بکشم...مطمئنم...

به اینجای حرفم که رسیدم به گریه افتادم که اسد سریع بغلم کرد و سرم رو بوسید و لب زد:
خیلی غلط میکنه...خودم حالیش میکنم...من اینجام تا هم از تو و هم از پسرمون محافظت کنم!

دست هام رو دور بدنش حلقه کردم و لب زدم:
اون توی من فقط دنبال رابطه میگرده...من این رو از توی نگاهش دیدم که هیچ وقت به رفتار و کار های منظوردارش اهمیت ندادم...

روی گردنم رو بوسید و گفت:
بهت ایمان دارم و میدونم حق با توعه و هر کاری که کردی درست ترین کار بوده عزیزم...حالا هم اشک های قشنگت رو حروم یه عوضی نکن!

سری با لبخند تکون دادم که از دو طرف صورتم گرفت و لبام رو بوسید و خیره به چشام لب زد:
ما الآن فقط خودمون نیستیم احسان...امیرعلی هم هست و باید بیشتر مراقب خودمون و زندگیمون و رابطهمون باشیم!

🧠A start beyond love🫀Kde žijí příběhy. Začni objevovat