📚ثامر📚با ذوق به گردن بند نگاه کردم.
دستش رو سمتم آورد و گفت:
اجازه هست من برات ببندمش عزیزم؟!لبخندی زدم و گردن بند رو دادم دستش و لب زدم:
حتما عزیزم!لبخندی زد و پشت بهش نشستن که گردن بند رو آورد جلوم و وقتی بستش لباش رو روی گردنم حس کردم.
مضطرب بودم.
هنوز هیچی نشده تپش قلبم شروع شده بود!وقتی بوسه ای روی گردنم نشوند چشام رو بستم.
موهام رو جمع کرد و یه طرف شونه ام گذاشت و دم گوشم لب زد:
نگران چی هستی وقتی کسی که پشت سرش نشسته یه مرد عاشقه...هوم؟!ضربان قلب من؟!از حرفش لبخندی زدم که این لبخند حتی روی قلبم هم نشست!
دستم رو بردم عقب و روی صورتش گذاشتم و لب زدم:
مسعود...میدونی...من فقط...از چونه ام گرفت و سرم رو گردوند سمت خودش و خیره به چشام با لبخند مهربونی لب زد:
تو حتی حرف هم نزنی من میفهمم که مشکلت چیه...درسته سال های زیادی هست که همدیگه رو ندیدیم اما چشای پاک تو دارن نشون میدن که اولین هات رو داری تجربه میکنی و نیاز به درک شدن داری...درست میگم زیبای من؟!معصومانه سری تکون دادم و لب زدم:
درست میگی...من برای همین یکم هول شدم و...انگشت روی لبام گذاشت و گفت:
شیششش...قرار نیست بهت فشاری وارد بشه ثامرم...من اینجام که باعث آرامش زندگیت بشم نه عذاب...قبولم داری یا نه؟!لبخندی زدم و سری تکون دادم و دستم رو روی دستش گذاشتم و لب زدم:
قبولت دارم مسعود و همینطور هم دوستت دارم!