🧠4🫀

661 112 28
                                    

🌈راوی🌈

خیلی وقت بود رسیده بودن.
خیلی خوابش سبک بود و با ترمز کوچیک ماشین توی پارکینگ از خواب بیدار شد.
اسد لبخندی زد و گفت:
رسیدیم آقای وکیل چشم قشنگ!

خندید به حرف معنا دارش!
خب فکر میکرد همه ی حرف هاش بخاطر دوستی و صمیمیتشونه و جدیش نمیگرفت!
سمتش خیز برداشت و نزدیک لبش لب زد:
نمیدونی اینکه باعث خنده ات میشم چقدر خوشحالم میکنه!

نگاهی به چشای وحشی دوستش انداخت.
یه حسی توش دیده میشد که نمیفهمیدش!
با این حال باز هم این حرکات رو روی حساب دوستی نزدیکشون گذاشت و آروم زد توی گوشش و گفت:
گفته باشم ها بخوای بخاطر این خوشمزه بازی هات روم منت بزاری به بابا جونت میگم اذیتم میکنی بعدش بیوفته به جونت!

خندید و قهقه زد.
میدونست باباش بیش از اندازه احسان رو دوست داره و همینطور هم از حسش به اون خبر داشت و کاملا از شکل گیری این رابطه راضی بود و بهش گفته بود اگه اقدام نکنه برای پیوند این رابطه حتما خودش پا پیش میزاره و به احسان همه چیز رو میگه!

وقتی از ماشین پیاده شدن.
بابا مسعود با دیدن احسان به سمتش تقریبا دویید و احسان با خنده بغلش کرد.
مرد پر انرژی و شوخی بود و حسابی احسان رو یاد پدرش مینداخت!
روی صورت احسان رو بوسید و احسان هم همینکار رو کرد و کمی فاصله گرفت ازش و دست هاش رو دو طرف بازو هاش گذاشت و گفت:
به به آقا احسان گل...پسره عزیزم...چه خبر از اینورا...نمیگی یکی اینجا چشم انتظار دیدنته؟!

احسان زیبا خندید و گفت:
من رو ببخشین که اینقدر بی معرفتم...خب...

یهو صورتش پر از غم شد و بغض گلوش رو گرفت و گفت:
خب...

مرد هم با بغض لبخندی زد و گفت:
نگو بابا جان میدونم...بهت نمیتونم تسلیت بگم اما میگم ایشالله روحش پر از شادی باشه اون دنیا...مرد خوبی بود!

لبخندی به مهربونی زیاد مرد زد که مرد دوباره در آغوشش کشید!

اسد با حسادت و دست به سینه به آغوشی که همیشه سهم پدرش بود چشم دوخت و گفت:
بابا جان یه نگاه به اینور هم بنداز...مثلا یه پسره همخون هم داری!

احسان به حسادت بارز اسد خندید و بابا مسعود با اخمی رو بهش گفت:
تو که همیشه وره دلمی...احسان پسرم همیشه دیر به دیر میاد!

احسان کلافه آهی کشید و ساک خودش و احسان رو برداشت و به سمت پله ها رفت که باعث خنده ی بابا مسعود و احسان شد!

وقتی با هم شام خوردن و خواستن برای خواب به اتاق برن.
بابا مسعود از قصد رو به اسد گفت:
بابا جان احسان رو شب تنها نزار...بهتره یکم با هم اختلاط کنین تا از حال و هوای داغ کمی بیرون بیاد!

احسان از مهربونی های همیشگی بابا مسعود لبخندی زد و خواست چیزی بگه که اسد با لبخندی گفت:
اگه نمیگفتین هم تنهاش نمیزاشتم پدرم!

احسان لبخندی به محبت هر دوشون زد و با گفتن شب بخیری سمت اتاق مشترکش با اسد رفت که در واقع همون اتاق اسد بود!

اسد با لبخندی بعد رفتن احسان رو به پدرش گفت:
عشقی بابا عشقققق!

پدرش آروم خندید و زد روی دوشش و گفت:
گفتم که اگه اقدام نکنی کم کم خودم میرم تو کارش!

خندید و با بوسه ای روی پیشونی پدره دوست داشتنیش شب بخیری گقت و راهی اتاقی شد که عطر و آغوش یار رو میطلبید!

🧠A start beyond love🫀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora