🍁احسان🍁
وارد اتاقش شدیم.
ساکم رو گوشه ی اتاق روی میز گذاشت.
با لبخندی ازش تشکر کردم.
اخمی کرد و گفت:
مگه چیکار کردم پسر؟!خندیدم و رفتم سمت ساکم و گفتم:
خواستم فقط بهت احترام بزارم!خندید و گفت:
میخوای دوش بگیری برو همه چیز توی حموم آماده هست!لبخندی زدم و سری تکون دادم.
حوله ام رو برداشتم و وارد حموم شدم.
کل لباس هام رو درآوردم و توی ماشین لباسشویی رختکن انداختم.
سمت وان رفتم و انگار راست گفته بود همه چیز آماده بود از قبل و کار پدرش بود قطعا!
توی وان پر از آب نشستم.
آبش ولرم بود و حس خوبی بهم میداد.
سرم رو روی لبه ی وان گذاشتم و چشام رو بستم.
توی آرامش و حس خوبی غرق بودم که در حموم زده شد.
خندیدم و گفتم:
بیا تو اسد...من واقعا نمیدونم چرا باید همیشه موقع حموم کردنم تو هم حموم کردن بخوای!خندید و وارد شد.
پیرهنش رو درآورد.
شلوار و لباس زیرش رو هم خواست دربیاره که با حرص دستم رو بردم سمت شامپو و پرتش کردم سمتش و خندید و قهقه زد.
با حرص لب زدم:
مرتیکه یکم حیا کن!با خنده گفت:
آخه مگه چی دارم که تو نداریش؟!سرم رو به نشونه ی تاسف تکون دادم که بالاخره پایین کشیدش شلوار و لباس زیرش رو بی اختیار چشام رو بستم و با دستم نگه داشتم و دادی زدم!
خندید و اومد و توی وان مقابلم نشست.
با لبخندی رو بهم گفت:
چند باری با هم رفتیم استخر و حتی حموم کردیم...هنوز به دوستت و رفیقت عادت نکردی؟!لبخندی زدم و گفتم:
هر دفعه این رو پرسیدی و منم بهت گفتم که دست خودم نیست که خجالت میکشم!خندید و دستش روی مو هام نشست و پخشش کرد.
با شیطنت مشتی آب رو سمت صورتش پاشیدم که صورتش از پاشیده شدن یهویی آب جمع شد.
خندیدم و دوباره و دوباره اینکار رو کردم که حرصی شد و اون هم شروع کرد به پاشیدن آب.
تا نصف آب وان رو روی سر و صورت هم پاشیدیم.
با صدای بلند میخندیدیم و نفس نفس میزدیم.🌈راوی🌈
رفته رفته بهم نزدیک و نزدیک تر شدن.
احسان بازی خوبی رو استارت زده بود و میشد راهی برای نزدیکی اسدایجاد کنه!
میون پاشیدن آب چشاشون بسته بود و موقعیت همدیگه رو نمیفهمیدن!
اسد با پاشیدن تند تر آب بهش رسید.
خودش رو بهش رسوند و روی بدن برهنه اش که زیر آب فرو رفته بود و تنها از ناحیه ی سیته به بالا از آب بیرون بود خیمه زد!احسان با تموم شدن این بازی و این جدال با دلهره آب دهنش رو قورت داد!
میترسید از افشا شدن رازش!
به مرد ها حس داشت و دست خودش نبود و اینکه یهویی وامیداد از حس زیادش به همجنسش بود!
شاید کسی به اندازه ی اون تا این حد و با این عطش نبود!
وقتی نفس های داغش به صورتش برخورد کرد لرزید و از چشای تیزبین اسد دور نموند.
پوزخندی روی لباش نشست.
به آروم و از لای پلک هاش و با چشای دریاییش به مرد مقابلش چشم دوخت!
اسد لبخندی با معنای خاص و شیطونی روی لب داشت و احسان رو نگران میکرد!