🍁احسان🍁
اونقدری ترن هیجان داشت که وقتی مسیرش تموم شد و پیاده شدیم امیرعلی هم حالش بد شده بود.
خودم سعی کردم حال دگرگونم رو که نشون از افت فشارم میداد رو ندید بگیرم به امیرعلی که عین گچ دیوار سفید شده بود توجه کردم.
بردیمش سمت یه کافه ای که توی همون پارک بود و من نشوندمش روی یکی از صندلی های یکی از میزهای کوچیک و رو به اسد گفتم یه آبمیوه و بستنی برامون بگیره.
سر امیرعلی رو روی شونه ام گذاشتم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
خوبی گل پسرم؟!سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت:
نه سرم گیج میره!روی شقیقه اش رو نرم بوسیدم و گفتم:
فشارت افتاده عزیزم الآن آبمیوه و بستنی بخوری بهتر میشی!به اسدی که منتظر تحویل سفارشمون بود چشم دوختم و اما متوجه نگاه های شیرین پسرکمم بودم که با اون چشای درشت آبی رنگش نگاهم میکرد و دلم رو میبرد بهش نگاه کردم و چشمکی بهش زدم که خندید و گفتم:
چیزی میخوای بگی فسقلی دلبر؟!سری تکون داد و با حسرت آهی کشید و گفت:
خوش به حال بابا اسد!خندیدم به حرفش و دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و به چشاش نگاه کردم و لب زدم:
چرا اون وقت کوچولوی بابا؟!شونه ای بالا انداخت و گفت:
هیچی دیگه بابایی خوشگلم رو قبل من برای خودش کرده!از حرفش خنده ام گرفت و موهاش رو پخش کردم و گفتم:
اما بابایی خوشگلت باعث شد که تو بیای پیشمون میدونستی؟!با چشای ستاره بارون لب زد:
واهایی...واقعنی؟!