🍁احسان🍁مشغول درست کردن قهوه و صبحونه شدم.
نمیخواستم امروز برم دفتر و انگار اسد هم چنین قصدی نداشت.دنبال قرص مسکن میگشتم که توی کشوی کابینت پیداش کردم.
قرص رو خوردم که اسد وارد آشپزخونه شد.
با لبخندی لب زد:
صبح بخیر زیبای من!داشتم قهوه رو توی لیوانی میریختم که اژ پشت بغلم کرد و لبخندی زدم و وقتی روی صورتم رو بوسید سرم رو برگردوندم و روی لباش رو بوسیدم که تو گلویی خندید و گفتم:
صبح بخیر آقای خوش خواب!اخمی میون لبخندش کرد و گفت:
تا لنگ ظهر که نخوابیدم اینجوری میگی دلبرم!چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
خودمون که هیچی معلوم بود امروز نمیتونیم بریم سر کار اما امیرعلی که باید میرفت مدرسه!روی گردنم دقیقا همونجایی که کبود شده بود رو بوسید و گفت:
چشم از این به بعد من میبرمش مدرسه...غصه نخور عشقم پوستت چروک میشه...سیلی به بازوش زدم که با خنده دوباره روی کبودیم رو بوسید که دردم گرفت و با اعتراض گفتم:
این همه جا چرا گیر دادی به جایی که درد میکنه؟!لبخند شیطونی زد و گفت:
مهر مالکیتمه دوست دارم هی بوسش میکنم!با لبای آویزون نگاهش کردم و گفتم:
اسددد!سرش رو جلو آورد و بوسه ای از لب پایینم گرفت و گفت:
قربونت برم خب چیکار کنم که خوشمزه ای نمیتونم ازت بگذرم!لبخندی با ذوق زدم و دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و با ناز لب زدم:
پشتمم درد میکنه...سرش رو باز توی گردنم فرو کرد که با بیچارگی خندیدم و لب زدم:
اسدددددد!بوسه ای از گردنم و گلوم زد و دستش رو روی کمرم گذاشت و تا روی باسنم رو نوازش کرد و زمزمه وار لب زد:
جون دلممم عشقم؟!