🧠87🫀

76 18 0
                                    

🌷امیرعلی🌷

وقتی ددی احسان آب میوه هام رو آورد و خوردیم بابا جون هم از حموم اومد بیرون و در حالی که تن پوشی تنش بود ثامر جون لیوان نسکافه ای دستش داد.

اون روز یکم بعد از نشستن دور هم راهی خونه شدیم.

وقتی رسیدیم خونه توی ماشین خمار خواب شده بودم.

انگار ددی اسد فهمید که زودی بغلم کرد.

با ذوق دست هام رو دور گردنش حلقه کردم که خندید و روی صورتم رو بوسید.

با ورودمون به خونه خواست سمت اتاقم بره که با ناز و لبایی آویزون لب زدم:
میشه پیش شما بخوابم؟!

ددی احسان با خنده ای گفت:
گل پسر ممکنه له بشی بین دو تا مرده گنده...خنده...

ددی اسد با خنده ای گفت:
آره دیگه اگه مشکلی نداری با این قضیه بریم توی اتاق ما...هوم وروجک؟!

با خنده ای لب زدم:
نه اتفاقا خیلی کیف میده!

هر دو لبخند گرمی به روم زدن و ددی اسد محکم تر بغلم کرد و سمت اتاقشون رفتیم.

🧠A start beyond love🫀Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt