🍁احسان🍁
وقتی رسیدیم خونه ندیدیمش کلی نگران شدیم.
خب اون بچه هنوز خیلی کوچیک بود تا بتونه توی این شهر تنهایی از پس خودش بربیاد با توجه به ظرافتی که نسبت به بقیه ی هم سن و سال هاش داشت!اولین حدسمون خونه ی بابا جون بود که زودی خودمون رو رسوندیم اونجا و وقتی کنار بابا جون دیدیمش خیالمون راحت شد.
اما چرا باید برای دیدن بابا جون مدرسه رو میپیچوند؟!
خب حق میدادیم بهش.
این بچه تازه صاحب خانواده شده بود و چه خوب که بهمون وابسته شده بود!اون روز تا نزدیک های شب گذاشتیم پیش بابا جون باشه و حتی توی حیاط با هم کلی فوتبال بازی کردن و دیدن بابا جون توی اون سن و سال تا این حد سر حال به وجدمون آورده بود!
البته اسد از قصد هم که شده چند باری توپ رو میسپارد به بابا مسعود تا بتونه باعث خوشحالی امیرعلی بشه!
وقتی از من خواستن بیام بازی کنم ترجیح دادم با ثامری که مودبانه داشت کتاب میخوند و گاهی به حرکات بابا مسعود فرز و بحث های پدر و پسریش با اسد و امیرعلی میخندید حرف بزنم.
به نظر خیلی مرد شریفی میومد و هم صحبتی باهاش میتونست بهت خیلی چیزها یاد بده!