🧠84🫀

74 19 0
                                    


🍂اسد🍂

وقتی سرم رو عقب بردم که با چشای نمدارش رو به رو شدم!

نگران از دو طرف صورتش گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و آروم لب زدم:
نترس...

اولین جمله ای تنها به ذهنم رسید همین بود.

حس کردم پسرکم برای یه لحظه از حضورم ترسیده!

وقتی دستش رو دستم نشست چشام رو باز کردم و به چشای اشک آلودش چشم دوختم.

لبخند معصوم و زیبایی زد و گفت:
بابایی؟!

لبخندی زدم و آروم و با ذوق خندیدم و گفتم:
جانه دل بابایی؟!

یه آن سریع بغلم کرد که محکم به سینه ام فشردمش.

رفتم توی وان و بدن ریزه میزه اش رو بین پاهام نگه داشتمش و سرش دقیقا روی سینه ام بود.

چند لحظه ای به نوازش سرش ادامه دادم که سرش رو بالا آورد و خیره به چشام لب زد:
بابا احسان ازم متنفر میشه...

اخمی کردم و گفتم:
نه بابا قربونت بره...کی همچین حرفی زده...بابا احسان هم مثه من عاشق پسر کوچولوشه!

🧠A start beyond love🫀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang