🍂اسد🍂وقتی سرم رو عقب بردم که با چشای نمدارش رو به رو شدم!
نگران از دو طرف صورتش گرفتم و پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و آروم لب زدم:
نترس...اولین جمله ای تنها به ذهنم رسید همین بود.
حس کردم پسرکم برای یه لحظه از حضورم ترسیده!
وقتی دستش رو دستم نشست چشام رو باز کردم و به چشای اشک آلودش چشم دوختم.
لبخند معصوم و زیبایی زد و گفت:
بابایی؟!لبخندی زدم و آروم و با ذوق خندیدم و گفتم:
جانه دل بابایی؟!یه آن سریع بغلم کرد که محکم به سینه ام فشردمش.
رفتم توی وان و بدن ریزه میزه اش رو بین پاهام نگه داشتمش و سرش دقیقا روی سینه ام بود.
چند لحظه ای به نوازش سرش ادامه دادم که سرش رو بالا آورد و خیره به چشام لب زد:
بابا احسان ازم متنفر میشه...اخمی کردم و گفتم:
نه بابا قربونت بره...کی همچین حرفی زده...بابا احسان هم مثه من عاشق پسر کوچولوشه!