⚜️مسعود⚜️با صدای امیرعلی بود که دست از بحث کردن کشیدیم.
امیرعلی با لبای آویزون رو بهمون گفت:
من گرسنه ام شده...نمیخواییم یه چیزی بخوریم؟!ثامر با لبخندی رفت سمتش و روی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
میخوای برات از کیکی که درست کردم بیارم پسر خوشگله؟!امیرعلی لبخند خجلی زد و گفت:
شمام مثه بابا احسانم آشپزیتون خوبه؟!ثامر ملیح خندید و گفت:
خب یکم...احسان لبخندی زد و گفت:
این کیکی که دست پخت شاه دامادمونه خوردن داره...چرا زودتر نیاوردیش روی میز؟!دست روی کمر ثامر گذاشتم و نزدیک گوشش گفتم:
میرم چایی بریزم...تو هم بیا کیکت رو توی ظرف بچین...باشه عزیزم؟!لبخندی بهم زد و سری تکون داد.
راهی آشپزخونه شدیم.
وارد آشپزخونه شدیم.
بعد از اینکه مطمئن شدم که اسد و احسان و امیرعلی همراهمون نیومدن از بازوش ثامر گرفتم و به سمت خودم کشیدم و لبام رو روی لباش گذاشتم و مک عمیقی به دو لب سرخ و ظریفش زدم.دستش رو روی صورتم گذاشت و همراهیم کرد.
اینکه اون هم به اندازه ی قلب بیقرارم مایل به این رابطه بود قلبم رو روشن میکرد!