🍁اسد🍁
آه کلافه ای کشیدم.
احسان دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
بابا جون راست میگه اتفاقی که نیوفتاده...اتفاقا صمیمیت امیرعلی با پدرت خیلی خبر خوبیه!لبخندی زدم و سری تکون دادم و گفتم:
خب خودت که میدونی برای چی بهم رسختم و بابت نبودنش توی خونه ترسیدیم و...نگاهی به امیرعلی بغض کرده انداختم و گفتم:
خداروشکر که وقتی اومدیم اینجا و دیدیمش...با چشمکی به بهش زدم دست هام رو براش باز کردم و گفتم:
بیا اینجا ببینم وروجک!لبخند نازی زد و آروم اومد سمتم که بغلش کردم و روی موهاش رو بوسیدم و گفتم:
از این به بعد هر چیزی خواستی رک و راست بهمون بگو...نباید دروغ بگی باشه گل پسرم؟!سری تکون داد که از چونه اش گرفتم و روی نوک بینی اش بوسه ای زدم و گفتم:
زبونت رو موش خورده توی راه اینجا...هوم؟!خندون لب زد:
چشم بابایی جونم!