🌷امیرعلی🌷بعد از خرید نون و برگشتن به خونه و با بابا احسان یه صبحونه ی حسابی و خوشمزه خوردیم.
بعد صبحونه بابا احسان دستم رو گرفت و سمت اتاقم برد.
وقتی وارد اتاق شدیم از توی کمد یه شلوار لی و پیرهن قرمز رنگ اسپورتی بیرون آورد و اومد سمتم.
خواست دست زیر پیرهنم ببره و دربیارتش که خجالت زده جلوش رو گرفتم.
خندید و گفت:
گل پسر مگه چی داری اون زیر که خجالت میکشی...این بار بزور از سرم درآوردش که جیغ خفه ای کشیدم و دست هام رو جلوی بدنم گرفتم.
خندید و روی سرم رو بوسید و موهام رو پخش کرد.
دستش رو سمت دکمه ی شلوارم برد که نقی زدم و گفتم:
عه...بابا احسانننن...لبخندی زد و گفت:
جانه دلممم؟!با اخم کمرنگی لب زدم:
خودم میپوشم دیگه...پیرهنم رو از روی سرم رد کرد و دست هام رو از توی آستین هاش رد کرد و بی توجه به غرغرهام شلوارم رو درآورد و شلوار لی رو هم پام کرد.
وقتی کلاه کپ مشکی رنگی هم روی سرم گذاشت زد روی دوشم و گفت:
نگاه چه خوش تیپ شدی گل پسرم!نگاهی توی آینه به سر و ریختم انداختم.
ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
خیلی قشنگه...محکم بغلش کردم که خندید و خم شد و روی صورتم رو بوسید.
اونقدری بوسه اش به دلم نشست که انگشتم رو اون طرف لوپم گذاشتم و با ناز و لبای آویزون گفتم:
یکی دیگه...چشمکی زد و محکم لوپم رو بوسید و گاز ریزی ازش گرفت و گفت:
آخخخ چرا اینقدر تو شیرینی پسرکم؟!