⚜️مسعود⚜️وقتی کمی لبامون از هم دور شد پیشونیم رو به پیشونیش چسبوندم و دم عمیقی گرفتم و لب زدم:
هنوز زوده که بخوام طعم یار دیرینم رو بچشم...هوم؟!دست هاش رو روی سینه ام گذاشت و با ناز خندید و لب زد:
من که اینطور فکر نمیکنم...عزیزم!عزیزم گفتنش جوری به دلم نشست که سرم رو توی گردنش فرو بردم و لبام رو روی استخون ظریف گردنش چسبوندم و نرم بوسیدم.
ریز خندید و چنگ آرومی از موهام گرفت.
دیدن پیچ و تاب موهاش و چهره ی دوست داشتنیش و خنده های شیرینش داشت لحظه به لحظه بیشتر مستم میکرد.
با نزدیک شدن صدای امیرعلی بود که بالاخره تصمیم گرفتم ازش دل بکنم.
با اخم های توی هم وارد آشپزخونه شد و گفت:
من گشنمه بابابزرگ!لبخندی زدم و روی موهاش رو نوازش کردم و گفتم:
چشم عزیزکم...الآن برات شیر کاکائو و کیک میارم خوبه؟!با ذوق سری تکون داد و پشت میز آشپزخونه نشست.
ثامر هم کنارش نشست و با لبخندی رو بهش گفت:
ببینم این آقا پسر خوشگل کتاب خونم هست؟!امیرعلی با ذوق گفت:
آره دلم میخواد کلی کتاب های علمی بخونم تا مثه باباهام و بابابزرگم همه چیز رو بدونم!خندیدم به حرفش و گفتم:
والا باباجون عمو ثامر از من بیشتر کتاب خونده...سوادش هم بیشتره!