🧠40🫀

286 45 0
                                    


🍁احسان🍁

وقتی رسیدیم خونه امیرعلی که خوابالود بود رو سمت اتاقش بردم و گفتم:
گل پسرم اول بره مسواک بزنه...

نقی زد و گفت:
اما خوابم میاد...

روی موهاش رو پخش کردم و با اخمی مصنوعی گفتم:
امیر کوچولوم حرف گوش میده مگه نه؟!

نالون سر تکون داد که خندیدم.
مشغول مسواک زد شد.
وقتی لیوان آب رو دادم دستش و دهنش رو آب کشید مسواکش رو ازش گرفتم و شستم و بردمش سمت تختش.
وقتی روش نشست کشید تیشرتش رو درآوردم.
بدنش زیادی سفید و ظریف بود.
نیپل هاش صورتی بود و خیلی کیوت بود.
لبخندی روی لبام نشست و نتونستم نبوسمش.
روی گردنش رو بوسیدم که جیغ خفه ای زد و دستش رو روش گذاشت و گفت:
عههه...بابایی نکن قلقلکم میاد!  

خندیدم.
روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
اوممم...بس که شیرینی عروسک بابا!

با ذوق خندید که شلوارش رو درآوردم و گذاشتم با باکسرش بخوابه.
خیلی خودم رو کنترل کردم تا نگاهی به پایین تنه ی کوچولوش نکنم!
پتو رو روش کشیدم.
برق رو خاموش کردم و با گفتن شب بخیری از اتاق رفتم بیرون.

ضربان قلبم بالا بود و حس عجیبی داشتم.
از چیزی که توی دلم بود میترسیدم.
وارد اتاقم شدم.
اسد برهنه روی تخت دراز کشیده بود.
سمتش رفتم که دستم رو گرفت و کشیدم توی بغلش.
روی لبام رو بوسید و دم گوشم لب زد:
لباست رو دربیار...امروز مردم بس که خودم رو کنترل کردم!

خندیدم و دکمه های پیرهنم رو باز کردم و اسد با اشتیاق شلوارم رو از پام درآورد و لبام رو به دندون گرفت و از باسنم چنگی گرفت که نالیدم.

🧠A start beyond love🫀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora