🍁احسان🍁امیرعلی اخمو و با لبای آویزون نگاهش کرد و گفت:
بهش میگن تناسب اندام بابایی...نمیدونستی بدون!نگاهی به اسد که سعی داشت نخنده تا ناراحتش نکنه کردم و گفتم:
به بچه ی من میگی لاغر بعد خودت مثلا آرماندویی؟!اسد خندید و یه قاشق از کباب و برنجش خورد و گفت:
والا واسه خاطر این گفتم که سریع یه بادی میخوره بهش مریضی چیزی نشه...یکم جون داشته باشه بد نیست!امیرعلی شروع به خوردن کرد و گفت:
خب تحقیق کردم روش که چرا چاق نمیشم...لبخندی به هوشش زدم و گفتم:
چرا عزیزم؟!حالت تفکر گزفت به خودش که توی دلم قربون صدقه اش رفتم و گفت:
ژنم لاغره...یعنی سخت میتونم چاق بشم و خب هر چی هم بخورم فرقی نداره بازم لاغرم!اسد لبخندی زد و روی صورتش رو نوازش کرد و گفتم:
آفرین گل پسرم خوبه که اینقدر اطلاع عمومیت بالاست!امیرعلی از تحسین اسد خوشحال شد و لیوانش رو سمتم گرفت و گفت:
میشه برام دوغ بریزی بابایی؟!لبخندی زدم و بتری دوغ رو برداشتم و درش رو باز کردم و سرش رو سمت لیوانش خم کرذم و لب زدم:
چشم شما امر کن آقا کوچولو!لبخندی با دندون های کوچولوش به نمایش گذاشت که اسد لوپش رو کشید و گفت:
بلا کوچولو بعد غذا تکلیفت رو بنویس تا شب بریم پارک...هوم؟!امیرعلی جیغ خفه ای با ذوق زد و گفت:
میشه ماشین سواری هم بریم؟!اسد سری تکون داد و گفت:
اول میریم ماشین سواری!دستی زد و با ذوق مشغول خوردن غذاش شد.
به ذوق کودکانه اش خندیدیم.
به قدری حس خوشبختی داشتم که بی اختیار بغض کردم.
اسد متوجه شد و لبخند تلخی زد و دستش رو از زیر میز روی رونم گذاشت و فشرد.