🍂اسد🍂توی پارک امیرعلی یه جا بند نبود و بلیط همه ی دست ها رو براش گرفته بودم تا هر کدوم رو هر وقت که خواست سوار بشه.
با ذوق سمت ترن هوایی رفت و گفت:
این...این...میخوام اول این رو سوار بشم!احسان روی موهاش رو نوازش کرد و گفت:
نمیترسی پسرکم؟!امیرعلی اخمو لب زد:
من ترسو نیستم!خندیدیم و روی صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
باشه حالا اخم نکن بهت نمیاد چشم قشنگ!لبخندی با ناز زد که دستش رو گرفتم و سمت لبام بردم و نامحسوس بوسیدم و بلیط هامون رو دادم به مسئول ترن هوایی و گفتم:
امیرعلی تو بینمون بشین!با هیجان و ذوق بینمون نشست.
دقیقا هر ردیف سه تا جا داشت و میتونستیم راحت کنار هم جا بگیریم.احسان کمی نگران به نظر میرسید که دستم رو پشت بردم و گردنش رو گرفتم که بهم نگاه کرد و چشمکی زدم و لب زدم:
مشکلی هست عزیزم؟!سرش رو پایین انداخت و گفت:
خب چی میشد اگه من نمیومدم؟!خندیدم که متعجب نگاهم کرد و گفتم:
احسان واقعا میترسی؟!امیرعلی اخمو نگاهم کرد و دست احسان رو گرفت و محکم نگه داشت و گفت:
خب میترسه خنده که نداره...خودم دستش رو دارم و نمیزارم بترسه...خودم مراقب بابایی خوشگلم هستم!