🍂اسد🍂
وجودش آرامش مطلق بود!
وقتی دور میز نشسته بودیم نمیتونستم ازش چشم بگیرم!هر لقمه ای که میگرفتم اول توی دهن اون میزاشتم که با خنده میجویید.
سر چندمین لقمه دستم رو پس زد و با همون خنده ی دلبرانه اش لب زد:
خب خودم میخورم دیگه...مگه بچه ام؟!روی صورتش رو بوسیدم و گفتم:
عشقم من همچین جسارتی نمیکنم بهت...فقط چون اولین شب کامل شدنمون بود دیشب و یکم بهت سخت گذشته میخوام دلت رو به دست بیارم!خندید و مشتی به بازوم زد و گفت:
این زبون رو نداشتی میخواستی چیکار کنی؟!خندیدم و خواستم به پایین تنه ام اشاره کنم که لیوان قهوه رو تهدیدوارانه بالا گرفت و گفت:
بخدا میریزم روت اسد!دست هام رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفتم که با لبخندی گفت:
باورت میشه امیر علی اینقدر زود بهم گفت ددی؟!لبخندی با عشق زدم و دستم رو سمت صورتش بردم و روی صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
آره عزیزم چون بهتر از این ددی جایی پیدا نمیشه!خندید و سرش رو جلو آورد و روی لبام رو بوسید و گفت:
چرا یکی جلوم نشسته!لبخندی روی قلبم نشست و از پشت میز بلند شدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
ظهر خودم میرم دنبال شازدهتون...تو بمون خون استراحت کن و دست به سیاه و سفید هم نزن و خودم اومدنی ناهار یه چیز حاضری میگیرم!