🍁احسان🍁وقتی خواست کنارمون بخوابه تعجبی نکردم.
از لبخندهای اسد میشد فهمید که توی حموم کردن چی بینشون گذشته!
وقتی امیرعلی بینمون به خواب رفت به اسدی که به سقف خیره بود چسم دوختم و گفتم:
پس درست فکر کردم...آره؟!سرش رو سمتم برگردوند و لبخندی زد و گفت:
قرار بر این بود که بزاریم بزرگ تر بشه اما انگار...روی موهای امیرعلی دستی کشید و با لبخندی که حالا کج شده بود روی صورتش لب زد:
انگار این وروجک بدجوری آتیشش تنده واسه اینکه معشوقه ی ددی هاش باشه!آروم خندیدم و دست کوچولوش رو گرفتم و سمت لبام آوردم و آروم بوسیدم و گفتم:
خوشحالم که خودش چنین رابطه ای رو قبول کرده!سری تکون داد و گفت:
ولی باید مراقب آسیب پذیر بودنش باشیم...امیرعلی هنوز خیلی بچه هست و قطعا انتظارش از ما هم خیلی بالاست!سری تکون دادم و موهای افتاده روی پیشونی گل پسرمون رو با نوک انگشت هام کنار زدم و خواستم چیزی بگم که توی خواب اخم ریزی کرد و خوابالود گفت:
ددی بغلم کن...