💖راوی💖
دلبرانه به چشاش چشم دوخت و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
میخواست اذیتش کنه.
میخواست از این همه سال دوری تیری
بسازه و فرو کنه توی قلبش.
اصلا میخواست با دلبری هاش جونش رو بگیره.میخواست تشنه بزارتش و رهاش کنه.
میخواست مدت ها در حسرت بوسیدنش بمونه مثه این همه سال اما وقتی به چشای تیره و گرفته ی مرد چشم دوخت نتونست!دستش رو نوازش وار روی صورتش کشید و نزدیک لباش لب زد:
اگه این معشوق اجازه بده ببوسیش چی؟!نوک انگشتش رو روی چونه اش و روی ته ریشش کشید و لباش رو خیس و براق کرد تا بیشتر به دل ایم مرد عاشق بشینه.
فکر کرد با این حرف دیگه مرد افسار پاره میکنه و میوفته بجونش اما عجب عشق پاکی درون قلبش نهفته بود که تنها لبخندی با لذت روی لباش نقش بست و لب زد:
شاید تک بوسه ای از نوک انگشت هات هم من رو راضی کنه ای تنها دنیایی که میبینمت!ملیح خندید از جمله ی عاشقانه اش.
دلش میخواست بغلش کنه.
حس میکرد در آغوشش دلتنگی هایی که برای عزیزانش کشیده بود تسکین پیدا میکنه!دست هاش رو دور بدنش حلقه کرد و خودش رو به سینه اش فشرد.
مرد عنان از کف داد و محکم بغلش کرد.
دیگه نمیتونست معشوق رو در آغوشش حس کنه و کاری نکنه.