🌷امیرعلی🌷با نوازش های دستی ذوی موهام چشم باز کردم.
بابا اسد بود.
لبخندی بهش زدم و گفتم:
صبح بخیر!لبخندی زد و خم شد و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
صبح بخیر آقا کوچولو...پاشو یه سوییشرت بپوش بریم نون بگیریم...روی تخت نشستم و گفتم:
پس مدرسه ام چی میشه؟!موهام رو با انگشت هاش مرتب کرد و گفت:
زنگ زدم به مدیر مدرسه ات و گفتم امروز نمیای...میخوام ببرمت پیش بابابزرگت!لبخندی با هیجان زدم و گفتم:
مثه شما مهربونه؟!خندید و لوپم رو کشید و گفت:
حتی بیشتر!با خجالت سر انداختم پایین و گفتم:
اما من خجالت میکشم!پایین تخت زانو زد و دست هام رو گرفت و گفت:
پسر خوشگلم مطمئن باش از دیدن تو خوشحال میشه ولی از دیدن من نه...خنده...خندیدم و محکم بغلش کردم که محکم بغلم کرد و روی صورتم رو بوسید و گفت:
حالا زود باش بیا پایین بریم نون بگیریم تا بابا احسانت بیدار نشده براش یه صبحونه خوشمزه درست کنیم...چشمی گفتم که با لبخند چشمکی برام زد و از اتاق رفت بیرون و سریع از روی تخت پایین اومدم و سوییشرتم رو پوشیدم و از اتاق دوییدم بیرون.
توی حیاط توی ماشین منتظرم بود که سریع رفتم سمت ماشین و روی صندلی جلو جا گرفتم و صبل حرکت گفت:
کمربندت یادت نره گل پسر!