🍁احسان🍁
لبخندی با ذوق زدم و نوک بینی اش رو بوسیدم و گفتم:
چرا عروسکمون بیدار شده؟!خمیازه ای کشید و چشاش رو با مشت هاش مالید و لب زد:
دلش میخواد بغل بشه تا بخوابه!خندیدیم به شیرین زبونیش و بغلش کردم و سرش رو به سینه ام فشردم که نالون گفت:
اوممم...ددی له شدم...روی موهاش بوسه ای نشوندم که اسد هم از اون طرف بغلش کرد و روی گردن ظریفش بوسه ای نشوند و گفت:
بخواب قربونت برم فردا باید سر حال باشی سر کلاس!با لبخندی خوابالودی چشاش رو بست و دوباره نفس هاش زودی گرم شد.
از اینکه میدیدم خودس کلی مشتاقه برای بوسه و آغوشمون انگار توی ابرها بودم و دلم نمیخواست حتی یه لحظه هم جسم کوچولوش ازمون دور بشه!
وقتی دست اسد روی موهام نشست لبخندی بهش زدم.
با نوک انگشت هاش مشغول نوازش کف سرم شد و گفت:
ریلکس کن و بخواب فردا بیشتر وقت داری که ذوق کنی بابت این وروجک!آروم خندیدم و چشام رو بستم و نفهمیدم کی میون این خوشی ناب به خوابی پر از آرامش رسیدم!