🧠55🫀

264 35 4
                                    


💖راوی💖

توی اتاقک کوچیکی که توی کتابخونه اش بود رفتن و نشستن.
از بیرون ناهار سفارش داد تا بیارن.

البته ثامر اون اصرار داشت که چیزی نمیخوره اما مسعود بدون فکر کردن اینکار رو کرد.
میخواست بیشتر باهاش وقت بگذرونه و میون صحبت هاشون ناهارشون رو هم بخورن.

رو به روی هم نشسته بودن.
ثامر منتظر نگاهش میکرد.
مسعود مضطرب بود اما باید به خودش مسلط میبود.
نفسی گرفت و گفت:
نمیخوام حرف های تکراری بزنیم...وقتی دلیل رفتنت و نبودنم رو میدونیم...فقط میخوام بگم این همه سال گذشته و من هنوز توی قلبم به پسری فکر میکنم که...

مکثی کرد و با لبخندی عاشقانه و شیفته وارانه و خیره به چشاش لب زد:
که...موهاش بلند و قهوه ای بود و قهوه ی نگاهش توانایی این رو داشت تا ساعت ها شارژ نگه دارتت...

تکیه اش رو از صندلی گرفت و کمی به سمت جلو متمایل شد تا بهتر نفس های یار رو استشمام کنه و درمونده لب زد:
خیلی...خیلی خاطرت رو میخوام ثامر!

منتظر هر ریکشنی ازش بود.
میشد حدس زد که ممکنه پسش بزنه چون نگاهش زیادی وحشی و سرکش بود!

وقتی از جاش بلند شد تموم مظلومیت های دنیا رو جمع کرد توی چشاش.
وقتی بهش نزدیک شد چشاش رو بست و شاید منتظر سیلی از طرفش بود اما همه چیز برعکس دراومد!

وقتی میون پاهاش جا گرفت چشاش رو نیمه باز کرد.
داشت لبخند میزد؟!
وقتی سرش رو خم کرد و لباش رو گوشه ی لباش گذاشت تموم وجودش ذوب شد!

دست ها به دسته های مبل چنگ انداختن که یه وقت پیشروی نکنن و یار رام شده رو خراب کنن!

وقتی سرش رو عقب کشید با تکخنده ای لب زد:
فکر میکردم الآن بهم رحم نکنی پیرمرد...

لبخندی به شیطنتش زد و دستش رو گرفت و خیره به چشاش سمت لباش برد و عمیق بوسید و گفت:
عشق بی رحمه اما مرد عاشق بی آزارترینه توش...این معشوقه که با دلبری هاش بهت رحم نمیکنه!

🧠A start beyond love🫀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora