🌈راوی🌈
میخواست تا قبل اینکه بیاد و باهاش رو در رو و چشم تو چشم بشه از اونجا دور بشه اما مگه میشد دل بی قرار رو آروم کرد و جواب نه بهش داد؟!
دیگه زیادی پیر شده بود برای مقاومت کردن و عقب نشینی!وقتی صدای قدم هاش به گوشش رسید صدای قلبش به گوشش میرسید.
یعنی میشناختش؟!
یعنی یادش مونده بود این مرد عاشق رو؟!
یعنی اون دوران که زباد دور و ورش میپلکید فهمیده بود چقدر عاشقشه؟!با صداش بود که بهش چشم دوخت.
لبخند شیرینی روی لباش بود.
با لحن آرومی لب زد:
جانم...امرتون جناب؟!یعنی چقدر عوض شده بود که نشناخته بودش؟!
لبخندی دست پاچه زد و گفت:
خب...من دنبال یه رمان خوب میگشتم!سری تکون داد و موهای بلندش رو پشت گوشش فرستاد.
لعنت به اون امواج که دلش میخواست انگشت هاش رو توش فرو کنه و غرق نوازششون بشه.
اصلا چطور میتونست اینقدر بی پروا این همه زیبایی رو به رخ عموم بکشه؟!وقتی سمت کتاب ها رفت و از میونشون دو کتاب بیرون کشید و به سمتش برگشت لبخندی زد و دل برد از دلی که هنوز معشوق ننواخته میرقصید!
روی جلدشون رو نشون داد و گفت:
اینا هر دوشون رمان اجتماعی خوبی هستن و برای سن و سال مرد با وقاری مثه شما خوب هستن!خندید و از دستش گرفت و خیلی خودش رو کنترل کرد که دست های ظریف و کشیده اش رو نوازش نکنه و گفت:
لطف داری پسر خوب...ممنونم از کمک و پیشنهادت!چشم از محضر زیبایی وجودش گرفت و خواست سریع هزینه ی کتاب ها رو پرداخت کنه و بره که با دوباره صداش بهش چشم دوخت.
با لبخند ملایمی و سوالی لب زد:
ببخشید...من احساس میکنم قبلا یه جایی شما رو دیدم...